دو برادر
براي مراسم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار ميشد. ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن ميآوردن و با شستن دستهاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام ميشد. در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود، من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم. ابراهیم و جواد دوستاني بسيار صمیمی و مثل دو برادر براي هم بودند. در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن را آوردند و اولين كسي كه به سراغش ميرفتند جواد بود. ابراهيم دَرِ گوش او ،كه چيزي از اين مراسم نميدانست حرفي زد و جواد با تعجب و بلند پرسيد: "جدّي ميگي؟" ابراهيم هم آروم گفت: "يواش بابا، هيچي نگو!" بعد به طرف من برگشت و خيلي شديد و بدون صدا ميخنديد. گفتم: "چي شده ابرام؟ زشته، نخند!" گفت: "به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردن، سرت رو قشنگ بشور". چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد و جواد بعد از شستن دستش سرش رو هم زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از سر ورويش ميچكيد با تعجب به اطراف نگاه ميكرد، گفتم: "چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمومه" و بعد چفيهام رو دادم كه سرش رو خشك بكنه. در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستن. ما هم خوشحال از اينكه اونها سالم هستن جلوي مقر شهید اندرزگو جمع شده بوديم. دقايقي بعد ماشين اونها اومد و ايستاد . ابراهيم و رضا پياده شدند و بچهها خوشحال دور اونها رو گرفته بودند و دست و روبوسي ميكردند. يكي از بچهها پرسيد:"آقا ابرام، جواد كجاست؟!" يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم هم مكثي كرد و بعد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: "جواد!" و بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد ، يك نفر آنجا دراز كشيده بود و روي بدنش پتو قرار داشت، در سكوتي كه كل بچهها رو فرا گرفته بود ابراهيم ادامه داد:" جواد! جواد! و يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد". چند تا از بچهها با گريه داد زدن:"جواد، جواد" و به سمت عقب ماشين رفتن و همينطور كه بقيه هم داشتن گريه ميكردن يك دفعه جواد از خواب پريد و نشست و گفت: "چي، چي شده؟" و هاج و واج اطراف خودش را نگاه ميكرد. بچهها هم با چهرههايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشتن. ولي ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان.