روزی حلال
ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقاني در خيابان زيبا ميرفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نمي شد، يكبار هم در همان سالهاي دبستان به دوستش گفته بود: "باباي من آدم عجيبيه تا حالا چند بار خواب امام زمان (عج) رو ديده. يكبار هم كه خيلي دوست داشته به كربلا بره توي خواب حضرت عباس (ع) رو ديده كه به ديدنش اومده و باهاش حرف زده". زماني هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: "پدرم ميگه، آقاي خميني كه شاه چند ساله تبعيدش كرده، آدم خيلي خوبيه حتي بابام ميگه ايشون حرفاش حرف امام زمانِ (عج)همه هم بايد حرفاشو گوش بدن". دوستانش هم گفته بودند:" ابراهيم ديگه اين حرفا رو نزن. آقا ناظم بفهمه اخراجت ميكنه". شايد براي دوستان ابراهيم شنيدن اين حرفها عجيب بود ولي او به حرفهاي پدر خيلي اعتقاد داشت. در همان ايام يكبار ابراهيم كاري كرد كه پدر عصباني شد و گفت:" ابراهيم برو بيرون و تا شب برنگرد". ابراهيم تا شب خانه نيامد و همه خانواده ناراحت بودند كه براي ناهار چه كار كرده، اما روي حرف پدر حرفي نميزدند. شب بود كه ابراهيم برگشت و با ادب سلام كرد، بلافاصله سوال كردم:" ناهار چيكار كردي داداش؟" پدر در حالي كه هنوز ناراحت نشان ميداد منتظر جواب ابراهيم بود. ابراهيم خيلي آرام گفت:" تو كوچه راه ميرفتم كه ديدم يه پيرزن كلي وسائل خريده و نميدونه چيكار بكنه و چطوري ببره خونه. منم رفتم كمك اون پيرزن و وسايلش رو تا خونهاش بردم. پيرزن هم كلي تشكر كرد و يك پنج ريالي به من داد. نميخواستم قبول كنم ولي خيلي اصرار كرد. من هم مطمئن بودم پول حلاليه، چون براي اون زحمت كشيده بودم. ظهر هم با اون پول نون خريدم و خوردم". پدر هم وقتي ماجرا را شنيد لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بستو خوشحال بود. چرا كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و اينقدر به روزي حلال اهميت ميدهد. دوستي پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود و محبتي عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتي اين پسر مشخص بود اما اين رابطه دوستانه زياد طولاني نشد. ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهاي پدر را از دست داد و در يك غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس كرد.