فقط برای خدا
در یکی از عملیاتهای منطقه غرب، دستور عقبنشینی صادر شد و بچهها سریع آن ارتفاع رو تخلیه کردن و به سمت نیروهای خودی بازگشتن. من هم زودتر از بقیه با یه سری از بچهها بقیه مهماتها رو آوردم عقب و چند روز بعد به مرخصی رفتم. در مرخصی بودم که یکی از بچههای محل که در آن عملیات مجروح شده بود و پایش قطع شده بود تماس گرفت و گفت: "سید امشب بیا منزل ما شام دور هم باشیم". من هم قبول کردم و ساعت حدود 9 شب بود که رفتم خانه دوستم، اما مجلس، یک شام معمولی نبود تقریباً همه فامیل او حضور داشتن . سفره مفصلی هم چیده شده بود. خیلی تعجب کردم که چرا من رو دعوت کرده، اون هم میون این همه غریبه، با اشاره به او گفتم: "خبریه؟" با دست اشاره كرد: "صبرکن"، پدر دوستم که آدم تحصیلکرده و با شخصیتی بود نگاهی به فامیلها کرد و گفت: "دوستان، منتظر آقا سید بودیم که تشریف آوردن"، بعد مکثی کرد و ادامه داد: "این آقا سید کار بسیار بزرگی کردن که من خیلی مدیون ایشون هستم و این مهمانی رو برای تشکر از ایشون ترتیب دادم". و بعد ادامه داد: "تنها پسر من توی این عملیات مجروح میشه و همه نیروها با سرعت در حال عقب نشینی بودن، ایشون با بستن پای پسرم جلوی خونریزی اون رو میگیره و حدود 8 کیلومتر روی دوش خودش اون رو عقب میآره، اون هم در كوهستان، اگر ایشون این کار رو نمیکرد معلوم نبود پسرم الان شهیدِ یا اسیر عراقیها شده . برای همین ما این مجلس رو برای تشکر از این سید اولاد پیغمبر تشکیل دادیم و این هدیه ناقابل رو هم من و همسرم برای ایشون تهیه کردیم". من که بهت زده داشتم صحبتهای پدر دوستم رو گوش میکردم گفتم: "ببخشید، فکر میکنم اشتباه شده. چون من یه سری وسائل همراهم بود و زودتر از بقیه از منطقه خارج شدم. من چنین کاری رو نکردم." دوستم برگشت و گفت: "اینجا جای تعارف نیست سید، خودم یادمه اون شب با بند پوتین جلوی خونریزی پامو گرفتی و من رو انداختی روی کولت، خودم مرتب میگفتم: سید ممد از اینجا برو، سید ممد..." اما من هر چی میگفتم به خدا من نبودم، اونها باور نمیکردن و اصرار داشتن که من هدیه رو بگیرم و با اونها شام بخورم. کمی فکر کردم ، ناگهان چیزی به ذهنم رسید، سریع گفتم: "تلفن دارین ؟" دوستم گفت: "آره" و بعد گوشی رو پیش من آورد. من هم به شخصی زنگ زدم و در حالی که بیرون میرفتم گفتم: "من سریع برمیگردم " حدود يك ساعت بعد به همراه شخص ديگري برگشتم. حالا من شروع به صحبت کردم و بقیه گوش میکردن، گفتم: "دوستان کسی رو که باید ازش تشکر کنین رو آوردم، چون من اصلاً آدمی نبودم که بتونم کسی رو 8 کیلومتر اون هم توی کوه با خودم عقب بیارم، برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشه. یه آدمی که کم حرف میزنه، هم هیکل من باشه و قدرت بدنی بالائی داشته باشه و هر دوی ما رو بشناسه، فهمیدم کار خودشه،آقا ابراهیم هادی". ابراهیم سرش رو پائین انداخته بود و چیزی نمیگفت، گفتم: "آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت می شم، بگو اون شب چیکار کردی"، ولی ابراهیم چیزی نمیگفت. همه مهمانها ساکت بودن. دوباره قَسَمش دادم، ابراهیم که از دست من خیلی عصبانی شده بود گفت: "سید چی بگم؟!" بعد مكثي كرد و با آرامش گفت: "من دست خالی داشتم عقب میآمدم که ایشون یه گوشه افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود و من تقریباً آخرین نفر بودم، توی اون تاریکی خونریزی پاش رو با بند پوتین بستم و آوردمش به سمت نیروهای خودی، توی راه به من میگفت سید، من هم فهمیدم که باید از رفقای سید ممد باشه برای همین چیزی نگفتم و رسوندمش به بچههای امدادگر". ابراهیم بعد از آن از دست من خیلی عصبانی شد و چند روزی با من حرف نمیزد. علتش را ميدانستم، او هميشه ميگفت كاري كه براي خداست گفتن نداره