گمنامی
يكي از بچههاي محل كه همراه ابراهيم به جبهه آمده بود. در ارتفاعات بازي دراز به شهادت رسيد و پيكرش جا ماند. ابراهيم وقتي مطلع شد، خيلي تلاش كرد كه به سمت ارتفاعات برود. ولي به علت حساسيت منطقه و حضور نيروهاي دشمن، فرماندهان اجازه چنين كاري را به او ندادند. ابراهيم هم روي حرف فرماندهي چيزي نگفت و اطاعت كرد. يك ماه بعد كه منطقه آرام شد. يك شب ابراهيم بالاي ارتفاعات رفت و توانست پيكر اين شهيد را پيدا كند و با خودش به عقب منتقل كند. بعد با هم مرخصي گرفتيم و به همراه جنازه اين شهيد به تهران اومديم و در تشييع پيكر شهيد شركت كرديم. چند روزي تهران ماندیم كه كارهاي شخصي را انجام دهيم. در روز بازگشت با ابراهيم به مسجد محمدي رفتيم. بعد از نماز، پدر همان شهيد جلو آمد و سلام و عليك كرد و ضمن عرض تشكر گفت: "آقا ابراهيم، ديشب پسرم رو تو خواب ديدم كه از دست شما ناراحت بود". ابراهيم كه داشت لبخند ميزد يكدفعه لبهاش جمع شد و با چشماني بزرگ شده پرسيد: "چرا حاج آقا؟! ما با سختي پسرتون رو آورديم عقب" پدر شهيد با كلامي بغضآلود ادامه داد:"ميدونم، اما پسرم توي خواب گفت: اون يك ماه كه ما گمنام توي كوه افتاده بوديم مرتب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر ميزد و خيلي براي ما خوب بود. اما از زماني كه پيكر ما برگشته ديگه اين خبرا نيست و ميگن اين افتخار براي شهداي گمنامه ." ابراهيم كه اشك توي چشمانش جمع شده بود ديگه نتونست خودش رو كنترل كند و گريهاش گرفت. پدر شهيد هم همينطور. بعد از آن بود كه هميشه در دعاهاي ابراهيم آرزوي شهادت و آرزوي گمنامشدن كنار هم قرار گرفت و آرزو ميكرد شهيد گمنام باشه. بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهداي جنگ بسيار تغيير كرد و ميگفت: "ديگه شك ندارم كه شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا (ص) و اميرالمؤمنين كم ندارن. مقام اونها پيش خدا خيلي بالاست". بارها شنيدم كه ميگفت: "اگر كسي آرزو ميكرده كه همراه امام حسين (ع) تو كربلا باشه، حالا وقت امتحانه" ابراهيم ديگه مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانيه. براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت. از رزمندهها و بچههاي جنگ تعريف ميكرد. اخلاق و رفتار خودش هم روز به روز عوض ميشد. به طوري كه در همان مقر اندرزگو كمتر ميديدم كه شبها پيش بچهها باشه. معمولاً دو سه ساعت اول شب رو ميخوابيد و بعد ميرفت بيرون و براي نماز صبح برميگشت و بچهها رو صدا ميزد. يكبار با خودم گفتم: "چند وقته كه ابراهيم شبها رو اينجا نميمونه" يك شب دنبال ابراهيم رفتم و ديدم شبها براي خواب میره پيش بچههاي آشپزخونه سپاه كه نزديك ميدون شهر قرار داشت. روز بعد از يكي از پيرمردهاي داخل آشپزخانه كه از رفقاي قديمي بود پُرس وجوكردم و فهميدم: چون بچههاي آشپزخونه همگي اهل نماز شب هستن، براي همين ابراهيم اونجا ميره و ديگر به قول خودش "تابلو نميشه" اما اگه بخواد داخل مقر نماز شب بخونه همه ميفهمن. حركات و رفتار ابراهيم اين اواخر من رو ياد حديث امام علي (ع) به نوف بكالي ميانداخت كه فرمودند: "شيعه من كساني هستند كه عابدان شب و شيران روز باشند. " ميزانالحكمه حديث3421 ص311
در همان ايام خبر رسيد كه از فرماندهي سپاه، مسئولي براي گروه انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلانغرب شده. ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رسيد، جمال تاجيك كه مدتي است به عنوان بسيجي در گروه فعاليت داره همان فرمانده مورد نظر است. با ابراهيم وچند نفر ديگه رفتيم سراغ جمال و از او پرسيديم: چرا خودت رومعرفي نكردي؟ چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟ جمال هم نگاهي به ما كرد وگفت : "مسئوليت به خاطر اينه، كه كار انجام بشه. خدا رو شكر اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشه. من هم از اينكه بين شما هستم خيلي لذت ميبرم . از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. از شما هم ميخوام به كسي حرفي نزنين. تا نگاه بچهها به من تغيير نكنه."جمال بعد از آن مدت كوتاهي با ما بود ودر عمليات مطلعالفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط شكن بود به شهادت رسيد.