ماجرای مار
ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي م يكرديم. اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم. مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما م يآيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است! كنار كوچه ايستاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچ هها پرسيد: آقا ابرام بازي م يكني؟ گفت: من كه با اين پا نم يتونم، اما اگه بخواهيد تو درواز ه م يايستم. بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرف ها يها بازي م يكرد. نيم ساعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچ هها فكر نم يكنيد الان دير وقته، مردم م يخوان بخوابن! توپ و درواز هها را جمع كرديم. بعد هم نشستيم دور آقا ابراهيم. بچ هها گفتند: اگه م يشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد. آن شب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نم يكنم. آقا ابراهيممی گفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابي رفته بوديم شناسائي. نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.بعد هوا روشن شد. ما مشغول تكميل شناسائي مواضع دشمن شديم. همينطور كه مشغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بسيار بزرگي درست به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نم يشد انجام دهيم. اگر به سمت مار شليك م يكرديم عراق يها م يفهميدند، اگر هم فرار م يكرديم عراق يها ما را م يديدند. مار هم به سرعت به سمت ما م يآمد. فرصت تصميم گيري نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه 3 قسم دادم! زمان به سختي م يگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده! آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم. بعد هم گفت: سعي كنيد آخر شب كه مردم م يخواهند استراحت كنند بازي نكنيد. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صب حها براي نماز مسجد م يرود. من هم به خاطر او مسجد م يرفتم. تاثير آقا ابراهيم روي من و بچ ههاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم.