سلاح کمری
آخرين روزهاي سال شصت بود. با جمعآوري وسايل و تحويل سلاحها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كردهاند. گروه اندرزگو هم به همراه بچههاي سپاه گيلانغرب عازم جنوب بود. روزهاي آخر از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند كه: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است. ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بيفايده بود. گفتم: "ابراهيم، شايد گرفته باشي و فراموش كردي تحويل بدي" كمي فكر كرد و گفت: "يادم هست كه تحويل گرفتم اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده" بعد هم پيگيري كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته پيش هم محمد برگشته تهران. آمديم تهران سراغ آدرس محمد، اما گفتند از اينجا رفته و برگشته روستاي خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: "اميرآقا اگه ميتوني بيا با هم بريم كوهپايه" شب بود كه با هم راه افتاديم به سمت اصفهان و از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود بود كه رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: "خُب كجا بايد بريم. " گفت: "خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشونمون ميده." كمي داخل روستا دور زديم، يک پيرزن داشت به سمت خانه خودش ميرفت و ما را كه غريبهاي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد و بلند گفت: "سلام مادر" پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: "سلام جانم، دنبال كسي ميگردي؟ " ابراهيم گفت: "ننه، اين ممد كوهپايي رو ميشناسي؟" پيرزن گفت:"كدوم محمد" گفت: "همون كه تازه از جبهه اومده، سنش هم حدود بيست ساله" پيرزن لبخندي زد و گفت:" بياين اينجا. بعد هم وارد خانهاش شد" ابراهيم هم گفت: "امير ماشينت رو پارك كن" و خودش هم راه افتاد. پيرزن ما رو دعوت كرد. بعد هم صبحانه رو آماده كرد و حسابي از ما پذيرايي كرد و گفت: "شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد" بعد گفت: "محمد نوه منه و توي خونه من زندگي ميكنه اما الان رفته شهر و تا شب هم برنميگرده" ابراهيم گفت:" ننه ببخشيدا، اما اين نوه شما كاري كرده كه ما رو از جبهه كشونده اينجا" پيرزن با تعجب پرسيد: "مگه چيكار كرده؟" ابراهيم ادامه داد: "يه اسلحه از من گرفته و قبل از اينكه تحويل بده با خودش آورده، الان هم به من گفتن بايد اون اسلحه رو بياري و تحويل بدي". پيرزن بلند شد و گفت: " از دست كاراي اين پسر نميدونم چكار کنم". ابراهيم گفت: "مادر خودت رو اذيت نكن، ما زياد مزاحم نميشيم". پيرزن گفت:" يه دقيقه بياين اينجا" با ابراهيم رفتيم جلوي يک اتاق، پيرزن ادامه داد: "وسايل محمد توي اين گنجه است. چند روز پيش من ديدم يه چيزي رو آورد و گذاشت اينجا و رفت. حالا خودتون قفل اون رو باز كنين". ابراهيم گفت:" مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست" پيرزن گفت: "اگه ميتونستم خودم بازش ميكردم" بعد رفت و يه پيچگوشتي آورد و به من داد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه رو باز كردم. دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسايل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و آمديم بيرون موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: "مادر، چرا به ما اعتماد كردي؟ " پيرزن جواب داد: "سرباز اسلام دروغ نميگه شما با اين چهره نوراني مگه ميشه دروغ بگيد". از آنجا راه افتاديم و آمديم به سمت تهران، در مسير كمربندي اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: "داش ابرام، يادته تو سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود و خيلي هم تو عملياتها كمكمون ميكرد" گفت: "آقاي مداح رو ميگي؟" گفتم: "آره" پرسيد: "مگه چي شده؟" گفتم:" شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه". گفت: "خُب بريم ديدنش"، رفتيم جلوي پادگان و ماشين رو پارك كردم. ابراهيم پياده شد و به سمت دژباني رفت و پرسيد:" آفاي مداح اينجا هستن"، دژبان نگاهي به ابراهيم كرد و سرتا پاي ابراهیم رو برانداز كرد. مردي با شلوار كردي و پيراهن بلند و چهرهاي ساده سراغ فرمانده پادگان رو گرفته. من جلو آمدم و گفتم: "اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هستيم و از جبهه اومديم. اگه امكان داره ايشون رو ببينيم" دژبان تماس گرفت و ما رو معرفي كرد. يك ربع بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم رو بغل كرد و بوسيد و با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودن و آقاي مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد: "دوستان، همه شما من رو ميشناسيد من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. گروه توپخانه من سختترين مأموريتها رو به نحو احسن انجام داده و در همه عملياتهاش موفق بوده. من هم سخت ترين و مهمترين دورههاي نظامي رو در داخل وخارج از كشور گذراندهام. اما كساني بودند و هستند كه تمام آموختههاي من رو زير سئوال بردند"، بعد مثال زد كه: قانون جنگهاي دنيا ميگويد اگر به جايي حمله ميكنيد كه دشمن يكصد نفر نيرو دارد شما بايد سيصد نفر داشته باشي و مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش كارهايي ميكردند كه عجيب بود. مثلاً در عملياتي ميديدم كه با كمتر از صد نفر به دشمن حمله ميكردند و بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات ميگرفتند و يا اسير ميآوردند و من هم پشتيباني آنها رو انجام ميدادم. يكبار خوب به ياد دارم كه ميخواستند به منطقه«بازي دراز» حمله كنند، من وقتي شرايط نيروهاي حملهكننده را ديدم به دوستم گفتم اينها حتماً شكست ميخورند. اما در آن عمليات خودم مشاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفته بودند. يكي از افسران جوان حاضر در جلسه گفت: خُب آقاي هادي، توضيح بدهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده تا ما هم ياد بگيريم. ابراهيم كه سر به زير نشسته بود گفت:" نه اخوي، ما كاري نكرديم.آقاي مداح زيادي تعريف كردن ما كارهاي نبوديم هر چه بود لطف خدا بود". آقاي مداح گفت: "چيزي كه ايشون و دوستانشون به ما ياد دادن اين بود كه ديگه مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست، آنچه كه در جنگها حرف اول رو ميزنه روحيه نيروهاست، اينها با يه تكبيرچنان ترسي در دل دشمن ميانداختند كه از صد تا توپ و تانك بيشتر اثر داشت" بعد ادامه داد:"من از اين بچههاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن رو فهميدم كه ميفرمايد: اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد. اينها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك ولي از قدرت وشهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود. اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. " ساعتي بعد از جلسه خارج شديم و از اعضاي جلسه معذرتخواهي كرديم و بعد به سمت تهران حركت كرديم. بین راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم. به هر حال ابراهيم اسلحه كمري پرماجرا رو تحويل سپاه داد و به همراه سي نفر از بچههاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقريباً چهارده ماهه گيلانغرب با همه خاطرات تلخ و شيرين تمام شد. دوراني كه حماسههاي بزرگي را با خود به همراه داشت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمينگير حملات يك گروه كوچك چريكي بودند.