چند هفتهاي است كه با ابراهيم در تهران هستيم، بعد از عمليات زينالعابدين و مريضي ابراهيم و مراجعت او به تهران هر شب بچهها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشه، آنجا پر از بچههاي هيئتي و بچههاي رزمنده است.
اما حال و هواي ابراهيم خيلي عجيبتر از قبل است ديگر از آن حرفهاي عوامانه و شوخيها و خندههاي هميشگي كمتر ديده ميشود. البته از ابتداي سال اين حالت در ابراهيم ديده ميشد ولي اين اواخر روز به روز بيشتر شده. اكثر بچهها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. ابراهيم ريشهايش را كوتاه كرده بود ولي با اين حال هنوز نورانيت چهرهاش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه يك آرزوي ديرينه در بين همه بچهها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. يكبار در تاريكي شب با هم قدم ميزديم كه پرسيد: "ميدوني آرزوي من چيه؟" گفتم:" خُب حتماً شهادته؟!"
خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت : "شهادت ذرهاي از آرزوي منه، من ميخوام هيچي از من نمونه و مثل اربابمون امام حسين (ع) قطعهقطعه بشم. اصلاً نميخوام جنازهام برگرده"، بعد ادامه داد:
"دلم ميخواد گمنام بمونم و جنازم برنگرده". البته دليل اين حرفش رو قبلاً شنيده بودم، ميگفت:"چون مادر سادات قبر نداره، نميخوام من هم قبر داشته باشم".
***
حال و هواي ابراهيم توي دي ماه شصت و يك خيلي عجيب بود. يك بار آمد پيش بچههاي زورخانه و همه رو براي ناهار دعوت كرد منزلشان
قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد و ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نيست و تمام وجودش در ملكوت سير ميكند. بعد از نماز هم شروع كرد با صداي زيبا دعاي فرج را خواندن. يكي از رفقا برگشت به طرف من و گفت:"ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطوري نماز بخونه و اينقدر اشك بريزه".
هر جا هم هيئت ميرفتيم، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود و در ادامه ميگفت: "به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارن" و هميشه توي هيئت از جبههها و رزمندهها ياد ميكرد.