اواسط بهمن ماه و ساعت 9 شب بود. ديدم يكي داره از توي كوچه داد ميزنه: "حاج علي خونهاي؟" اومدم لب پنجره و ديدم ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه ايستادهاند. آمدم دم در و با خوشحالي ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم و آمديم داخل خانه، هوا خيلي سرد بود و من تنها بودم
گفتم:" داش ابرام شام خوردي" گفت: "نه، زحمت نكش"
گفتم: " تعارف نكن ميخوام تخم مرغ درست كنم" و بعد هم شام مختصري رو آماده كردم. شام كه خورديم گفتم: "امشب بچههام نيستن اگه كاري ندارين همين جا بمونين. كرسي هم به راهه لااقل يه كمي استراحت كنين"ابراهيم و علي هم قبول كردند.
بعد هم با خنده گفتم: "راستي داش ابرام توي اين سرما سردت نميشه با شلوار كردي راه ميري؟"
او هم خنديد وگفت: "نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!" و بعد سه تا از شلوارها رو درآورد و رفت زيركرسي و من هم شروع كردم با علي صحبت كردن.
نفهميدم ابراهيم خوابش برد يا نه، ولي يكدفعه ديدم از چا پريد و تو صورتم نگاه كرد و بيمقدمه گفت:
"حاج علي، جون من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟" توقع اين سئوال رو نداشتم چند لحظهاي تو صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: "بعضي از بچهها موقع شهادت حالت عجيبي پيدا ميكنن ولي تو هميشه اين حالت رو داري ".
چند دقيقهاي سكوت فضاي اتاق رو گرفت. بعد ابراهيم بلند شد و به علي هم گفت:"پاشو بايد سريع بريم" گفتم:"ابرام جون كجا داري ميري؟"
گفت: "بايد سريع بريم مسجد و بعد شلوارهاش رو پوشيد و راه افتادن".
آن شب ابراهيم رفت مسجد و با بچهها خداحافظي كرد و آخر شب هم رفت خانه و با مادرش صحبت كرد و از او خواهش كرد برايش دعا كند. فردا صبح هم راهي منطقه شد.
***
ايندفعه از مسائل مختلف كمتر حرف ميزد و بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. وقتي هم رسيديم منطقه خبردار شديم بچهها مشغول مانورهاي عملياتي هستند ما هم يك راست رفتيم پيش حاج اكبر و با او رفتيم پيش بچههاي اطلاعات و عمليات. بچهها با شنيدن بازگشت ابراهيم جان تازه گرفته بودند. همه ميآمدند و با او دست و روبوسي ميكردند. يك لحظه چادر خالي نميشد. مرتب بچهها ميآمدند و ميرفتند.
بعد هم حاج حسين آمد. حاجي هم از اينكه ابراهيم آمده بود، خيلي خوشحال شد و بعد از سلام و احوالپرسي شروع كرد با ابراهيم صحبت كردن.
بچهها دائم به اونها سر ميزدند و يك لحظه اطراف ابراهيم خالي نبود اما وقتي بچهها رفتند و چادر خلوت شد. ابراهيم پرسيد:
"حاج حسين بچهها همه مشغولن خبريه؟!"
حاجي هم گفت: "فردا حركت ميكنيم واسه عمليات. اگه با ما بيائي كه خيلي خوشحال ميشيم "
حاجي ادامه داد: "براي عمليات جديد بايد بچههاي اطلاعات رو بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه".
و بعد ليستي رو گذاشت جلوي ابراهيم و گفت: "نظرت در مورد اين بچهها چيه؟" ابراهيم ليست رو نگاه كرد و يكييكي نظر داد.
بعد ابراهيم پرسيد:"خُب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه جوريه؟ "
حاجي هم گفت:"الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدن و هر سه تا لشكر يه سپاه رو تشكيل ميدن. حاج همت هم شده مسئول سپاه يازده قدر كه لشگر حضرت رسول هم تحت پوشش اين سپاهه ، كار اطلاعات يازده قدر رو هم به ما سپردن".
***
عصر همان روز ابراهيم رفت پيش رفقاي قديمي و شروع كرد به حنا بستن، موهاي سرش رو هم كوتاه كرد و ريشهایش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتيتر شده بود. بعد باهم رفتيم به يكي از ديدگاههاي منطقه وابراهيم با دوربين مخصوص، منطقه عملياتي رو مشاهده كرد. بعدهم يه سري مطلب رو روي كاغذ نوشت.
تو همين حين يه سري از بچهها آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش!ما هم ميخوايم ببينيم. ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد :" مگه اينجا سينماس! ما برا فردا بايد دنبال راهكار باشيم و مسيرها روببينيم."
بعد هم با عصبانيت آنجا را ترك كرد. وقتي برميگشتيم گفت: نميدونم چرا اينقدر دلشوره دارم. گفتم: "چيزي نيست، ناراحت نباش"بعد با هم رفتيم پيش يكي از فرماندههاي سپاه قدر و ابراهيم گفت:
"حاجي، اين منطقه حالت عجيبي داره. تمام اين منطقه خاك رملي داره، نيرو نميتونه تو اين دشت حركت كنه. عراق هم كه اين همه موانع درست كرده. به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟ اون فرمانده هم گفت:" ابرام جون دستور فرماندهيه، به قول حضرت امام ما مامور به انجام تكليف هستيم، نتيجهاش با خدا"
***
فردا عصر بچههاي گردانها آماده شدند و فقط از لشگر 27 حضرت رسول (ص) يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيم را ديدم كه به سمت ما ميآمد. با ديدن چهره ابراهيم خيلي دلم لرزيد جمال زيباي او ملكوتيتر شده بود. صورتش سفيدتر از هميشه، چفيهاي عربي و بلند انداخته بود و اوركت زيبايي پوشيده بود. آمد پيش ما و با بچهها دست داد، من هم كشيدمش كنار و گفتم: "داش ابرام خيلي نوراني شدي".
نفس عميقي كشيد و با حسرت گفت: "روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم ولي بعدش گفتم خوش به حالش كه با شهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره. اصغر وصالي ، علي قرباني ، قاسم تشكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتن، يه طوري شده كه تو بهشت زهرا بيشتر از تهرون رفيق داريم" دوباره مكثي كرد و گفت:
"خرمشهر هم كه آزاد شد. من ميترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم، من نميدونم بعد از جنگ چه وضعي پيش مياد و چي ميشه. هرچند توكل ما به خداست"بعد نفس عميقي كشيد وگفت: خيلي دوست دارم شهيد بشم اما، خوشگلترين شهادت رو ميخوام! با تعجب نگاش ميكردم وهيچي نمي گفتم. ابراهيم در حالي كه قطرات اشك از گوشه چشمش جاري شده بود ادامه داد:خوشگلترين شهادت، شهادتيه كه جائي بموني كه دست احدي بهت نرسه وكسي تو رو نشناسه. خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره.
گفتم: "داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن خيلي دلم گرفت" و بعد بحث رو عوض كردم و گفتم: "حاج حسين گفته: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره هر جا هم كه احتياج شد كمك ميكني".
گفت: "نه، من ميخوام با بسيجيها باشم"، بعد هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن كه داشتند آخرين آرايش نظامي را پيدا ميكردند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگر احتياج شد از عراقيها ميگيريم!
حاج حسين داشت از دور ما را ميديد. به طرفش رفتيم. حاجي هم محو چهره ابراهيم شده بود. به محض اينكه به او رسيديم بياختيار ابراهيم را در آغوش گرفت و چند لحظهاي در اين حالت بودند. انگار ميدانستند اين آخرين ديدار آنهاست. بعد هم ابراهيم ساعتش رو باز كرد و گفت:" حسين اين يادگار مال شما".
حاج حسين كه اشك تو چشماش حلقه زده بود گفت:" نه ابرام جون باشه پيش خودت، احتياجت ميشه" ابراهيم با آرامش خاصي گفت: "نه من ديگه بهش احتياج ندارم".
حاجي هم كه خيلي منقلب شده بود گفت: "ابرام جان، دو تا راهكار عبوري داريم كه بچهها از اونها عبور ميكنن من ميخوام با يه سري از فرماندهها از راهكار اول برم، تو هم با ما بيا"
ابراهيم گفت:"اجازه بده من از راهكار دوم برم و پيش بچههاي بسيجي باشم. مشكلي كه نداره ؟"
حاجي هم گفت: "نه، هر طور راحتي".
ابراهيم از آخرين تعلقات مادي جدا شد. بعد هم رفت پيش بچههاي گردانهائي كه خطشكن عمليات بودن و كنار آنها نشست.