روش تربیت
پیامبر گرامی اسلام می فرماید:"خداوند مؤمن ناتوان را که دین ندارد دشمن میدارد". پرسیدند:"مؤمن بیدین کیست؟ " فرمودند: "آنکه نهی از منکر نمیکند" محاسن ج 1 ص 311
ابراهیم در مسئله تربیت و امر به معروف آنقدر زیبا عمل میکرد که الگوئی برای بسیاری از مدعیان امر بود. آن هم در زماني كه هيچ حرفي از روشهاي تربيتي نبود. از طرفي ابراهيم از لحاظ بدنی و زور بازو در اوج بود و آنقدر دوست و رفیق داشت که میتوانست به هر طریقی حرفش را به کرسی بنشاند. "منزل ما اطراف خانه آقا ابراهیم بود . من که حدود شانزده سال داشتم هر روز با بچههای محل توی کوچه والیبال بازی میکردم. عصرها هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم. آن زمان حدود 170تا کفتر داشتم. موقع اذان که میشد برادرم به مسجد میرفت. اما من مقید به مسجد رفتن نبودم. یکروز آقا ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و بازی ما را نگاه میکرد . آن موقع ایشان مجروح بود و با عصای زیر بغل راه میرفت، در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت . من رفتم که توپ رو بیارم. ابراهیم توپ را در دستش گرفت . وقتی جلو رفتم توپ را روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند و بعد گفت: "بفرمائید آقا جواد" از اینکه اسم مرا میدانست خیلی تعجب کردم و تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم، همهاش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا میداند. چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم که آقا ابراهیم آمد و گفت:"رفقا، ما رو هم بازی میدین؟" گفتیم:"اختیار دارین، مگه والیبال هم بازی میکنین؟" گفت: "خُب اگه بلد نباشیم از شما یاد میگیریم" و بعد عصا راكنار گذاشت و درحالي كه لنگ لنگان راه ميرفت شروع به بازی کرد. تا آن زمان ندیده بودم که کسی اینقدر قشنگ بازی بکنه. با اينكه هنوز پاش مجروح بود و مجبور بود يكجا بايسته، خیلی خوب ضربه میزد و خیلی خوب توپها رو جمع میکرد. شب به برادرم گفتم: "این آقا ابراهیم رو میشناسی؟ عجب والیبالی بازی میکنه!" برادرم خندید و گفت: "هنوز نشناختیش، قهرمان والیبال دبیرستانها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده" با تعجب گفتم: "جدی میگی؟ پس چرا هیچی نگفت!" برادرم جواب داد: "نمیدونم، فقط بدون که آدم بزرگیه". چند روز بعد وقتی مشغول بازی بودیم دوباره آقا ابراهیم اومد. هر دو طرف دوست داشتن آقا ابراهيم با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازی شديم. چقدر زیبا بازی میکرد. انتهای بازی بود که صدای اذان ظهر از مسجد پخش شد. ابراهیم توپ رو نگه داشت. بعد گفت: "بچهها میياين بریم مسجد؟" گفتیم: "باشه "و بعد با بچهها رفتیم نماز جماعت چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. یکبار ناهار ما روا دعوت کرد. یکبار هم با بچههای هیئت رفتیم منزلشان و بعد از مراسم ، شام خوردیم و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از آن دیگر هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. اگر یک روز نمیدیدمش دلم براش تنگ میشد و واقعاً ناراحت میشدم. یکی دو بار هم با همدیگر رفتیم ورزش باستانی و خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. اواخر مجروحیت ابراهیم بود. میخواست برگردد جبهه، یک شب توي كوچه نشسته بودیم و داشت برای من از بچههای سیزده، چهارده ساله در عملیات فتحالمبین میگفت. همینطور گفت و گفت تا اینکه آخرش با یک جمله حرفش را زد: "اونها با اینکه سن و هیکلشون از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماسههائی آفریدن. تو هم اینجا نشستهای و چشمت به آسمونه که کفترات چیکار میکنن!" فردای آن روز همه کفترها رو رد کردم و بعد هم عازم جبهه شدم. از آن ماجرا سالها گذشته و حالا که کارشناس مسائل آموزشی و تربیتی هستم میفهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش رو انجام میداد و چه زیبا امر به معروف و نهي از منكرمیکرد .
***
پیامبر اکرم (ص): "چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید". میزان الحکم ج 10 ص 72
روش امر به معروف و نهی از منکر ابراهیم در نوع خود بسیار جالب بود. مثلاً اگر میخواست بگوید که کاری را نکن سعی میکرد غیر مستقیم باشد. مثلا دلایل بد بودن آن کار از لحاظ پزشکی، اجتماعی و... را اشاره کند تا طرف مقابل خودش به نتیجه لازم برسد. آنگاه ازدستورات دین برای او دلیل میآورد. یکی از رفقای ابراهیم گرفتار چشم چرانی بود و مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیر اخلاقی میگشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند. در آن شرایط که کمتر کسی او را تحویل میگرفت، ابراهیم خیلی با او گرم گرفته بود و حتی او را با خودش به زورخانه میآورد و جلوی بچههای دیگه خیلی به او احترام میگذاشت. مدتي بعد شروع کرد با او صحبت کردن. ابتدا اون رو غیرتی کرد و گفت:"اگه کسی به دنبال مادر و خواهر تو راه بیفته و اونها رو اذیت بکنه چیکار میکنی؟" اون پسر با عصبانیت گفت: "چشماش رو در مییارم". ابراهیم خیلی آروم گفت: "خُب پسر، تو که براي ناموس خودت اینقدر غیرت داری چرا همون کار اشتباه رو انجام میدی" بعد ادامه داد: "ببین اگه قرار باشه هرکی به دنبال ناموس دیگری باشه که دیگر جامعه از هم میپاشه و سنگ روی سنگ بند نمیشه" بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد و کلی دلیل دیگه آورد و اون پسر تأیید میکرد. بعد هم گفت: "تصمیم خودت رو بگیر اگه میخوای با ما رفیق باشی باید این گناه رو ترك كني. " برخورد خوب و دلائلی که ابراهیم برای او آورد باعث تغییر کلی در رفتارش شد و او را به یکی از بچههای خوب محل تبدیل کرد. این پسر نمونهای از افراد بسیاری است که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردنهای به موقع آنها را متحول کرده بود. نام اين پسر همكنون بر روي يكي از كوچههاي محله ما نقش بسته است. ایام نیمه شعبان بود و چند ماهی از پیروزی انقلاب گذشته بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خوب بود و بچههای محل انتهای کوچه جمع شده بودن. وقتی به اونها نزدیک شدیم دیدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و... هستن. ابراهیم با دیدن اون وضعیت خیلی عصبانی شد. ولی چیزی نگفت، من جلو اومدم و آقا ابرام رو معرفی کردم و گفتم: "آقا ابراهیم از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستن" و بچهها هم با ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند، بعد طوری که کسی متوجه نشه ابراهیم به من پول داد و گفت:"برو سر خیابون و 10 تا بستنی بگیر و سریع بیا. " اون شب ابراهیم با ده تا بستنی و چند جمله حرف و گفتن و خندیدن آنقدر در دل بچههای محل ما جا باز کرد که بچهها وقتی از حرام بودن ورق بازی شنیدند همه کارتهایشان را پاره کردند.