فراق
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. بچههايي كه با ابراهيم رفاقت داشتند هيچكدام حال و روز خوبي نداشتند. هر جا جمع ميشديم از ابراهيم ميگفتيم و اشك ميريختيم. براي ديدن جواد به بيمارستان رفتيم، رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند بلند گريه ميكرد. بعد گفت:" بچهها دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم". يكي ديگر از بچهها گفت: "ما نفهميديم ابراهيم كي بود. اون بنده خالص خدا بود كه اومد بين ما و مدتي باهاش زندگي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيه؟"يكي ديگه گفت: "ابراهيم به تمام معنا يه پهلوان بود، يه عارف پهلوان" پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: "چرا ابراهيم مرخصي نميآد؟" با بهانههاي مختلف بحث را عوض ميكرديم و ميگفتيم: "الان عملياته، فعلاً نميتونه بياد تهران و... خلاصه هر روز چيزي ميگفتيم. " تا اينكه يكبار ديدم مادر آمده داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته و اشك ميريزه. آمدم جلو و گفتم:"مادر چي شده؟" گفت: "من بوي ابراهيم رو حس ميكنم. ابراهيم الان توي اين اتاقه، همين جاست و... " وقتي گريهاش كمتر شد گفت: "من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده". مادر ادامه داد: "ابراهيم دفعه آخر خيلي با دفعات ديگه فرق كرده بود هر چي بهش گفتم: بيا بريم، برات خواستگاري، ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنميگردم. نميخوام چشم گرياني گوشه خونه منتظر من باشه" چند روز بعد دوباره مادر جلوي عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه ميكرد. ما هم بالاخره مجبور شديم به دايي بگيم به مادر حقيقت را بگويد. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتي قلبي او شديد شد و در سيسييو بيمارستان بستري شد. سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا ميبرديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود و به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام بنشيند، هر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت.