• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

نماز اول وقت

ابراهیم از جمله کسانی بود که نماز اول وقت محور همه فعالیتهایش بود. بارها دیده بودم که در سخت ترین شرایط با آرامش خاصی نماز اول وقت را در مسجد به جماعت اقامه می‌کرد و دیگران را هم به نماز دعوت می‌کرد.  امیرالمؤمنین می فرماید:"هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره گیرد:« برادری که در راه خدا با او رفاقت کند ، علمی تازه ، رحمتی که در انتظارش بوده ، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه» (مواعظ العددیه ص 281) ابراهيم به زيبائي به اين حديث عمل مي‌كرد. او حتي در دوران قبل از انقلاب، نمازهاي صبح را در مسجد و به جماعت مي‌خواند. رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می‌انداخت که: « به نماز نگوئید کار دارم ، به کار بگوئید وقت نماز است. »   بیشترین و بهترین مثال آن، نمازجماعت در گود زورخانه حاج حسن بود که وقتی ورزش بچه‌ها به اذان می‌رسید، ورزش را قطع می‌کرد و نماز جماعت را بر پا می‌نمود. بارها در مسیر رفتن و يا بازگشتن از جبهه وقتی موقع اذان می‌شد ، ابراهیم در اولین مکان با توقف خودرو ، اذان می‌گفت و همه را تشویق به نماز جماعت می‌کرد.  صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او همه را مجذوب خود می‌کرد. ابراهیم مصداق این کلام نورانی پیامبر اعظم(ص) بود که می‌فرمایند:  خداوند وعده فرموده مؤذن و فردی که وضو می‌گیرد و داخل مسجد می‌رود و در نماز جماعت شرکت می‌کند، بدون حساب به بهشت ببردمستدرک الوسائل ج 6 ص 448  اما برای نماز خواندن به مسجد خاصی مقید نبود و تقریباً به تمام مساجد محل رفت و آمد می‌کرد و با بچه‌های بسیاری از مساجد رفیق بود.از همان دوران جوانی که در زورخانه ورزش می‌کرد یک عبا برای خودش تهیه کرده بود و بیشتر اوقات با عبا نماز می‌خواند.  اواسط سال 61 بود ، یک شب برنامه بسیج تا نیمه شب ادامه یافت و حدود یکی دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه‌ها تمام شد.   ابراهیم بچه‌ها را جمع کرد و شروع کرد از خاطرات جبهه تعریف کردن. خاطرات او هم خیلی جالب بود هم خیلی خنده دار. خلاصه بچه‌ها را تا اذان صبح بیدار نگه داشت . بچه‌ها هم بعد از نماز صبح به خانه‌هایشان رفتند. ابراهیم هم رو به مسئول بسیج کرد و گفت: "اگه این جوون‌ها، همون ساعت می‌رفتن معلوم نبود برای نماز بیدار می‌شدن یا نه، شما هم یا کار بسیج رو زود تمام کنين یا بچه‌ها رو تا اذان صبح نگه‌دارين تا نمازشون قضا نشه".

***

  ابراهیم هر چند روزها بسیار انسان شوخ و بذله گوئی بود و خیلی عوامانه صحبت می‌کرد اما شبها قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می‌شد، بسیار هم تلاش می‌کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد . ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک می‌شد. بیداری سحرهایش طولانی‌تر بود.  او خوب می دانست که در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده‌اند. به خواندن دعاهاي كميل وندبه وتوسل مقيد بود. دعاها و زيارتهاي هر روز را بعد از نمازمي‌خواند. هر روز يا  زيارت عاشورا يا سلام آخر آن را مي‌خواند. هميشه هم آيه وجعلنا  را زمزمه مي‌كرد. يكبار گفتم: "داش ابرام اين آيه براي محافظت در مقابل دشمنه، براي چي هر روز مي‌خوني اينجا كه دشمن نيست."ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: "مگه دشمني بزرگتر از شيطان هم وجود داره!؟"

***

  فراموش نمي‌كنم يكبار حرف از نوجوان‌ها واهميت به نماز بود كه ابراهيم گفت: "زماني كه پدرم از دنيا رفت خيلي اعصابم به هم ريخته بود.  شب، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابيدم به محض اينكه خوابم بُرد ، در عالم رويا پدرم رو ديدم كه درب خانه رو باز كرد، مستقيم و با عصبانيت به سمت اتاق آمد، در رو باز كرد و براي لحظاتي درست به چهره من خيره شد، همان لحظه از خواب پريدم. از نگاه پدرم حرفاي زيادي رو فهميدم ،هنوز نماز قضا نشده بود كه بلندشدم . وضو گرفتم ونمازم رو خواندم.

***

 از دیگر مسائلی که او بسیار اهمیت می‌داد نمازجمعه بود. هر چند از زمانی که نمازجمعه شکل گرفت ابراهیم درکردستان و يا در جبهه‌ها بود . اما هر زمانی که در تهران حضور داشت، برنامه روز جمعه او، شرکت در نمازجمعه بود. يكبار می‌گفت:"شما نمی دونید نمازجمعه چقدر ثواب و برکات داره. " امام صادق (ع) مي‌فرمايند:« قدمی نیست که به سوی نمازجمعه برداشته شود ، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می‌کند» نماز در آین حدیث ص 101 حدیث 215

 

 

 

معلم نمونه

ابراهیم می‌گفت: "اگر قرار است انقلاب پایدار بمونه و نسل‌های بعدی هم انقلابی باشن، باید توی مدرسه‌ها فعالیت کنیم. چون آینده مملکت به دست كساني سپرده مي‌شه که شرایط دوران طاغوت رو كمتر حس كرده‌اند. "  وقتی هم می‌دید اشخاصی که اصلاً انقلابی نیستند به عنوان معلم به مدرسه می‌روند خیلی ناراحت می‌شد و می‌گفت: "باید بهترین و زبده‌ترین نیروهای انقلابی توی مدارس و خصوصاً دبیرستانها باشن".  برای همین، کارکم دردسر رو رها کرد و رفت سراغ کاری پر دردسر با حقوقی کمتر، اما به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد مادیات بود.   می‌گفت: "روزی رسون، خداست. برکت پول مهمه وکاری هم که برای خدا باشه برکت داره". به هر حال برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد. دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان منطقه 14 و معلم عربی در یکی از مدارس راهنمائی محروم منطقه 15 تهران.   تدریس عربی ابراهیم زیاد طولانی نشد و از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمائی نرفت و حتی نمی‌گفت که چرا به آن مدرسه نمی‌رود.اما یک روز مدیر مدرسه راهنمائی آمد و شروع کرد با من صحبت کردن و گفت: "تو رو خدا، شما که برادرآقای هادی هستین با ایشون صحبت کنین که برگرده مدرسه" گفتم: "مگه چی شده؟" کمی مکث کرد و گفت: "حقیقتش آقا ابراهیم از جیب خودش پول می‌داد به یکی از شاگرداش که هر روز زنگ اول برای کلاس ایشون نون و پنیر بگیره! آقای هادی نظرش این بود که اینها بچه‌های منطقه محروم هستن و اکثراً گرسنه می‌یان سر کلاس ، بچه گرسنه هم درس رو نمی‌فهمه". ولی من بچگی کردم و با ایشان برخورد کردم و گفتم: "نظم مدرسه ما رو به هم ریختی"، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیومده بود. بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم: "دیگه اینجا حق نداری از این کارا بکنی.  آقای هادی هم از پیش ما رفته و بقیه ساعتهاش رو تو مدرسه دیگه‌ای پرکرده حالا، هم بچه‌ها و هم اولیاشون ازمن خواستن که آقای هادی رو برگردونم. همه از اخلاق و تدریس ایشون تعریف می‌کنن. ایشون در همین مدت كم، برای بسیاری از دانش آموزان بی‌بضاعت و یتیم مدرسه وسائل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم." روز بعد با ابراهیم صحبت کردم و حرفای مدیر مدرسه رو بهش گفتم ، اما فایده‌ای نداشت . چون وقتش رو جائی دیگه پر کرده بود. اما در دبیرستان ابوریحان ابراهیم نه تنها معلم ورزش، بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچه‌ها بود. بچه‌ها هم که از پهلوانی‌ها و قهرمانی‌های معلم خودشان شنیده بودن، شیفته او بودن. درآن زمان كه بيشتر بچه‌هاي انقلابي به ظاهرشان اهميت نمي‌دادند ابراهيم با ظاهري آراسته وكت وشلوار به مدرسه مي‌آمد.  چهره‌ای زیبا و نورانی، کلامی گیرا و رفتاری صحيح ، از او معلمی کامل ساخته بود. در کلاسداری بسیار قوی بود، به موقع می‌خندید و به موقع جَذَبه داشت. زنگهای تفریح را به حیاط مدرسه می‌آمد و اکثر بچه‌ها دور آقای هادی جمع می‌شدند. اولین نفر به مدرسه می‌آمد و آخرین نفر خارج می شد و همیشه در اطرافش پر از دانش‌آموز بود.در آن زمان که جریانات سیاسی خیلی فعال شده بود. ابراهیم بهترین محل رو برای خدمت به انقلاب انتخاب کرده بود.   فراموش نمي‌كنم، تعدادي از بچه‌ها كه تحت تاثير گروه‌هاي سياسي قرار گرفته بودن رو يكشب به مسجد آورد و يكي از دوستانش كه به مسائل روز مسلط بود دعوت كرد وجلسه پرسش و پاسخ راه ‌انداخت، آن شب همه سوالات بچه‌ها جواب داده شد در حاليكه وقتي جلسه به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود. سال تحصیلی 59-58 آقای هادی به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد. هر چندکه سال اول و آخر تدریس او بود. اول مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم صادر شد ولي به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود. درآن سال مشغولیت های ابراهیم بسیار زیاد بود تدریس در مدرسه ، فعالیت در کمیته، ورزش باستانی وكشتي، مسجد و مداحی در هیئت و حضور در بسیاری از برنامه های انقلابی و...که برای انجام آنها به چند نفر احتیاج است

کردستان

تابستان 58 بود . بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مسجد سلمان داخل خیابان هفده شهریور ایستاده بودم.  داشتم با ابراهیم حرف می‌زدم که یکدفعه یکی از دوستان با عجله آمد و گفت: "پیام امام رو شنیدین؟! " با تعجب پرسیدیم: "نه! مگه چی شده ؟!"  گفت: "امام دستور دادن به کمک بچه‌های کردستان برین و اونها رو از محاصره خارج کنین". هنوز صحبتهاش تموم نشده بود که محمد شاهرودی اومد و گفت : "من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی داریم مي‌ريم سمت کردستان. ابراهیم گفت: "ما هم هستیم" و بعد رفتیم تا آماده حرکت بشیم. عصر بود که تقریباً یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم، یک دستگاه تیربار ژ3 و چهار قبضه اسلحه و چند تا نارنجک کل وسائل همراه ما بود.  خيلي از جاده‌ها بسته بود وچند جا مجبور شديم از جاده خاكي بريم . اما به هر حال ظهر فردا رسیدیم به سنندج و از همه جا بی خبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم . ابراهیم که کنار درب جلو نشسته بود پیاده شد که آدرس مقر سپاه رو سؤال کنه. همین که پیاده شد داد زد و گفت: "بی دین اینا چیه که می‌فروشی!؟"  من هم نگاه کردم و دیدم کنار دکه چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده، ابراهیم بدون مکث اسلحه رو مسلح کرد و به سمت بطری‌ها شلیک کرد. بطری‌های مشروب خرد شد و روی زمین ریخت، بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه که خیلی ترسیده بود و گوشه دکه، خودش رو مخفی کرده بود. کمی به چهره او نگاه کرد و خیلی آروم گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نیستی. این نجاست‌ها چیه که  می‌فروشی، مگه خدا تو قرآن نمی‌گه: این کثافت‌ها از طرف شیطونه، از اینها دور بشین" (اشاره به آیه 90 مائده)

  جوان سرش رو به علامت تأیید پائین آورد و مرتب می‌گفت:" غلط کردم، ببخشید."ابراهیم كمي با او صحبت كرد و بعد، او رو بیرون آورد و گفت: "جوون، مقر سپاه کجاست؟" او هم آدرس را نشان داد و ما حرکت کردیم. صدای گلوله‌های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود و هرکسی توی خیابان به ما نگاه می‌کرد و ما هم بی‌خبر از همه جا در شهر می‌چرخیدیم تا اينكه به مقر سپاه سنندج رسیدیم. جلوی تمام دیوارهای سپاه، گونی‌های پر از خاک چیده شده بود . آنجا به یک دژ نظامی بیشتر شباهت داشت و هیچ چیزی از ساختمان آن پیدا نبود. هر چی داد زدیم در رو باز کنین ، از پشت در می‌گفتن: "نمی‌شه، شما هم اصلاً اینجا نمونین، شهر دست ضد انقلابه، شما هم سریع برید فرودگاه! گفتیم: "ما اومدیم به شما کمک کنیم، لااقل بگید فرودگاه کجاست؟" یکی از بچه‌های سپاه اومد لب دیوار و گفت: "اینجا امنیت نداره ممکنه ماشین شما رو هم بزنن سریع از اینطرف از شهر خارج بشین، کمی که برید می‌رسید فرودگاه، نیروهای انقلابی اونجا مستقر هستن." ما هم راه افتادیم و رفتیم فرودگاه، تازه اونجا بود که فهمیدیم داخل سنندج چه خبره و به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلابِ.  سه گردان از نیروهای ارتشی که تمامی آنها سرباز بودن به همراه حدود یک گردان از نیروهای سپاه در فرودگاه مستقر بودن و مرتب از داخل شهر به سمت فرودگاه خمپاره شلیک می‌شد.  اولین بار محمد بروجردی رو در آنجا دیدیم، جوانی با موها و ریش‌هائی طلائی و چهره‌ای جذاب و خندان که در آن شرایط، نیروها را خیلی خوب اداره می‌کرد. بعدها فهمیدم که فرماندهی سپاه غرب کشور رو به عهده داره. بروجردی جلو آمد و سلام کرد و از بین بچه‌ها قاسم تشکری رو شناخت، قاسم از قبل با محمد بروجردی آشنا بود.   پرسید:" تو شهر چه خبر بود؟" ما هم ماجرا رو تعریف کردیم، بعد با قاسم و بقیه بچه‌ها و چند تا از فرمانده‌های ارتشی رفتيم داخل ساختمان وآقاي بروجردي شروع به صحبت کرد و گفت: "با توجه به پیام امام، نیروی زیادی در راهه و ضد انقلاب هم خیلی ترسیده، اونا توی شهر دو تا مقر مهم دارن. باید طرحی برای حمله به این دو مقر داشته باشیم". صحبتهاي مختلفي شد، اما ابراهیم گفت: "اینجور که توی شهر پیدا بود مردم هیچ ارتباطی با اونا ندارن . بهترین کار اینه که به یکی از مقرها حمله کنیم و در صورت موفقیت به سراغ مقر بعدی بریم"همه با این طرح موافقت کردن و قرار شد نیروها رو برای حمله آماده کنیم. اما همان روز نیروهای سپاه به منطقه پاوه اعزام شدن و فقط نیروهای سرباز در اختیار فرماندهی قرار گرفت. ابراهیم و قاسم به تک تک سنگرهای سربازها و پست های نگهبانی سر می‌زدن و با بچه‌های سرباز صحبت می‌کردن.  بعد هم یک وانت هندوانه که از قبل توی فرودگاه مانده بود رو تحویل گرفتن و یکی یکی به سنگرهای نگهبانی و دیده‌بانی رساندند و به این طریق رفاقتشان را با سربازها بیشتر کردن .آنها با برنامه‌هاي مختلف آمادگی نیروها را روز به روز بالا می بردند. صبح یکی از روزها آقای خلخالی هم به جمع بچه‌ها اضافه شد و تعداد دیگری از بچه‌های رزمنده هم از شهر‌هاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند و پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچه‌ها توزيع شد و تا قبل از ظهر به یکی از مقرهای ضد انقلاب در شهر حمله کردیم. خیلی سریع‌تر از آنچه فکر می‌کردیم آنجا محاصره شد و بعد هم بیشتر نیروهای ضد انقلاب را دستگیر کردیم.   از داخل مقر بجز مقدار زیادی مهمات، مقادیر زیادی دلار و پاسپورت و شناسنامه‌های جعلی پیدا کردیم که ابراهیم همه آنها را در یک گونی ریخت و بسته بندی کرد و تحویل مسئول سپاه داد.  مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگیری تصرف شد و شهر بار دیگر به دست بچه‌های انقلابی افتاد. فراموش نمی‌کنم فرمانده نیروهای سرباز پس از این ماجرا می‌گفت:  "اگر چند سال دیگر هم صبر می‌کردیم فکر نمی‌کنم سربازان من جرأت چنین حمله‌ای رو پیدا می‌کردن، این رو مدیون برادر هادی و دیگر دوستان همرزم ایشون هستیم که با رفاقت و دوستی که با سربازها داشتن روحیه اونها رو بالا بردن."  در طی آن مدت چند تن از فرماندهان، بسیاری از فنون نظامی و نحوه نبرد در مناطق مختلف را به ابراهیم و ديگر بچه‌ها آموزش دادند وآنها را به نيروهاي ورزيده‌اي تبديل نمودندكه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد.   ماجرای سنندج زیاد طولانی نشد. هر چند در شهرهای دیگر کردستان هنوز درگیری‌های مختصری وجود داشت ولی ما در شهریور 58 به تهران برگشتیم. اما قاسم و چند نفر دیگر از بچه‌ها در کردستان ماندند و به نیروهای شهید چمران ملحق شدند.  ابراهیم پس از بازگشت، از بازرسی سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواست او موافقت نمی‌شد و با پیگیری‌های بسیار این کار را انجام داد. او وارد مجموعه‌ای شد که به امثال ابراهیم بسیار نیاز داشته و دارد.

 

 

تاثیر کلام

چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم برید دفتر ریاست سازمان تربیت بدنی، آقای داودی(مسئول سازمان) با شما کار دارن. ابراهیم قبل از آن دو ماه در حفاظت زندان قصر مشغول بود. فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان، آقای داودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود ما را حسابی تحویل گرفت و بعد به همراه چند نفر دیگرکه آنها هم دعوت شده بودند برای ما صحبت کرد و گفت:" شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید، بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و..." بعد از جلسه جداگانه با من و ابراهیم صحبت کرد و گفت : مسئولیت بازرسی سازمان رو برا شما گذاشتیم، ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم و از فردای آن روز ،کار ما شروع شد. در هر جائی هم که به مشکل برخورد می‌کردیم با خود آقای داودی هماهنگ می‌کردیم.   یادم نمی‌ره، یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سؤال کرد:  "مهدی چیکار می‌کنی"، گفتم: "هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت می‌زنم".  پرسيد: "برای کی ؟" گفتم: "گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسیون ها با تیپ و قیافه خیلی زننده به محل كارش می‌یاد. حتی برخوردهای خیلی نامناسبی با کارمندهای زن ، توي مجموعه خودش داره . حتی شنيده شده مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم بی حجابه". داشتم گزارش رو می‌نوشتم و گفتم حتماً یه رونوشت هم برای شورای انقلاب مي‌فرستيم. ابراهيم پرسید: "می‌تونم گزارش رو بخوونم؟"  گفتم: "بیا این گزارش ، این هم حكم انفصال از خدمت". وقتی گزارش رو نگاه کرد پرسید: تا حالا خودت با این آقا صحبت کردی؟  گفتم: "نه ،لازم نیست همه می‌دونن اون چه جور آدمیه."گفت: "نشد دیگه، مگه نشنیدی: (( برای دروغگو بودن انسان همین بس که هر چه که می‌شنود ،تأیید می‌کند))". گفتم: "آخه بچه‌های همون فدراسیون خبر دادن". پرید تو حرفم و گفت: "بیا آدرس خونه این بابا رو پیدا کن، عصری بریم در خونه‌اش تا ببینیم این آقا كيه وحرفش چیه".  من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم باشه. عصر بعد از اتمام کار آدرس را گرفتم و با موتورم رفتیم سراغ منزل این آقا    یه جائی بالاتر از پل سید خندان توی کوچه‌ها، دنبال آدرس می‌گشتیم که یکدفعه دیدیم، اون آقا خودش از راه رسيد. از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود شناختمش. یک ماشین بنز جلوی خانه‌اي ایستاد و خانمي که تقریباً بی‌حجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد.گفتم:"دیدی آقا ابرام ! دیدی این بابا مشکل داره". گفت: "صبرکن باهاش حرف بزنیم. بعد قضاوت کن" موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک و ابراهیم زنگ خانه را زد. اون آقا که انگار هنوز توی حیاط بود اومد دم در.مردی درشت هیکل با ریش و سبیل تراشیده شده و کت و شلوار شیک که با دیدن چهره ما، اون هم توی اون محل خیلی تعجب کرده بود گفت: "بفرمائید؟!"   با خودم گفتم :اگر من جای ابراهیم بودم حالش رو می‌گرفتم ولی ابراهیم با متانت خاصی در حالی که لبخند می‌زد سلام کرد و گفت: "ابراهیم هادی هستم و چند تا سوال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم" اون شخص گفت: "اسم شما خیلی آشناس! همین چند روزه شنیدم، فکرکنم تو سازمان بود.  بازرسي سازمان، درسته ؟" ابراهیم خندید و گفت: "بله". اون بنده خدا که خیلی دست پاچه شده بود مرتب اصرار می‌کرد بفرمائید داخل و ابراهیم گفت: "خيلي ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم ومرخص مي‌شيم". ابراهیم شروع به صحبت کرد و حدود یک ساعت مشغول صحبت بود، هر چند گذشت زمان را اصلاًحس نمي‌کردیم.   از همه چی برایش گفت و از هر موردی برایش مثال زد. می‌گفت: "ببین دوست عزيز، همسر تو برای خودته، نباید اون رو جلوی دیگرون به نمایش بزاری. می‌دونی چقدر جَوونای مردم هستن که باديدن همسر بدحجاب شما به گناه مي‌افتن. یا اینکه وقتی شما مسئول کارمند‌ا توی اداره هستی نباید حرف‌های زشت یا شوخی‌های نامربوط اون هم با کارمندای زن داشته باشی . درسته‌ِکه شما قبلاً تو رشته خودت قهرمان بودی ولی قهرمان واقعی کسیه که جلوی کار غلط رو بگیره". بعد هم از انقلاب گفت،از خون شهدا،از امام و از دشمنان مملکت و اون آقا همینطور این حرفا رو تأیید می‌کرد. ابراهیم آخرِ حرفهاش گفت:  "ببین عزیز من، این نامه انفصال از خدمت شماست" اون آقا یکدفعه جا خورد. آب دهانش رو قورت داد و با تعجب به ما نگاه کرد.  ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد و ریخت توی جوی آب، بعدگفت: "دوست عزيز به حرفام یه خورده فکر کن". بعد هم خداحافظی کردیم و سوار موتور شدیم و راه افتادیم. از سر خیابان که می‌خواستیم رد بشیم دیدم اون آقا هنوز داخل خانه نرفته و داره به ما نگاه می‌کنه. گفتم: "آقا ابرام، چقدر قشنگ حرف زدی رو منم تأثیر داشت. خندید و گفت:"ای بابا ما چیکاره‌ایم فقط خدا، همه این حرفا رو خدا به زبونم آورد . انشاءالله كه تأثیر داشته باشه". بعد ادامه داد: "مطمئن باش هیچی مثل برخورد خوب روی آدما تأثیر نمی‌ذاره، مگه در قرآن خدا به پیغمبر نمی‌فرماید که: « اگر اخلاقت تند بود ،همه از دور و برت می رفتند »". پس باید لااقل این رفتار پیغمبر را یاد بگیریم. یکی دو ماه بعد ، ازهمان فدراسیون گزارش رسید که : جناب رئیس بسیار تغییر کرده و اخلاق و رفتارش داخل اداره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه می‌کنه.   وقتی ابراهیم وارد اداره شد گزارش را دادم دستش و منتظرعکس العمل ابراهیم بودم. او هم بعد از خواندن گزارش گفت: "خدا رو شکر" وسريع بحث رو عوض کرد. اما من شک نداشتم که اخلاص ابراهیم تأثیر خودش رو گذاشته و آن آقا رو متحول کرده.

 

 

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3