• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

  صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور 59 ابراهيم و برادرش را ديدم كه داشتند اثاث‌كشي مي‌كردند و مشغول كار بودند. سلام كردم وگفتم: "قاسم با يه ماشين داره مي‌ره كردستان اگه مياي ساعت 4 مي‌خوايم حركت كنيم" با تعجب پرسيد: "خبريه؟" گفتم:" مي‌گن ممكنه دوباره درگيري بشه" جواب داد: " باشه اگه شد من‌ هم ميام".   ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان داشتند به سمت آسمان نگاه مي‌كردند. ساعت 4 عصر سر خيابان بوديم كه قاسم تشكري با يه جيپ آهو كه پر از وسايل تداركاتي بود آمد. علي خرمدل و مهدي هم بودن. وقتي سوار شديم و ‌خواستيم حركت كنيم ديدم ابراهيم رسيد و سريع سوار شد. گفتم: "داش ابرام مگه اثاث‌كشي نداشتين؟"  گفت: "اثاثها رو گذاشتيم توي خونه جديد و اومدم". روز دوم جنگ، قبل از ظهر با سختي بسيار و عبور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نمي‌توانست چيزهايي را كه مي‌بيند باوركند. مردم دسته‌دسته از شهر فرار مي‌كردند و مرتب صداي انفجار گلوله‌هاي توپ و خمپاره شنيده مي‌شد. مانده بوديم كه چكار بايدكنيم. در ورودي شهر از يك گردنه رد شديم. از دور بچه‌هاي سپاه را ديديم كه دست تكان مي‌دادند. گفتم: "قاسم، بچه‌ها اشاره مي‌كنن كه سريع‌تر بيائيد".یكدفعه ابراهيم گفت: "اونجا رو!"  و بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانك‌هاي عراقي كاملاً پيدا بودند و مرتب شليك مي‌كردند. چند گلوله در اطراف ماشين به زمین خورد ولي خدا رو شكر به خير گذشت. وقتي از گردنه رد شديم يكي از بچه‌هاي سپاه جلو آمد و گفت: "شما ديگه كي هستين؟ من هي اشاره مي‌كنم نيائين، شما گاز مي‌دين!" قاسم پرسيد: "اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟" اون رزمنده هم جواب داد: "فعلاً همه نيروها دارن ميان اينجا. آقاي بروجردي هم توي شهر پيش بچه‌هاس. امروز صبح عراقي‌ها بيشتر شهر روگرفته بودن، اما با حمله بچه‌ها عقب رفتن". حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يك جاي امن ماشين رو پارك كرديم. قاسم همان جا دو ركعت نماز خواند. ابراهيم جلو آمد و پرسيد:" قاسم، اين چه نمازيه؟!" قاسم هم خيلي آرام جواب داد : "تو كردستان هميشه از خدا خواستم كه وقتي با دشمنان اسلام وانقلاب مي‌جنگم اسير يا معلول نشم، اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه. ديگه تحمل موندن رو ندارم" ابراهيم خيلي دقيق به حرفاي او گوش مي‌كرد. بعد با هم حركت كرديم و رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان هم كه از قبل قاسم رو مي‌شناخت خوشحال شد و بعد از كمي صحبت گفت: "اون طرف چند تا گردانِ سرباز زير اون پل منتظرن و فرمانده ندارن. قاسم جان برو ببين مي‌توني اونها رو بياري توي شهر" قاسم گفت: "چرا رفتن اونجا؟ نكنه ترسيدن!" جواب داد: "آره، برو ببين چيكار مي‌توني بكني".  بعد هم پنج نفري رفتيم سمت پل، اونجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلاً آمادگي چنين حمله‌اي رو از طرف عراق نداشتند. قاسم و ابراهيم رفتند جلو و شروع كردن به صحبت، يه طوري با اونها حرف زدن كه خيلي از اونها رو غيرتي كردن.  آخر صحبت‌ها هم گفتن: "هر كي مَرده و غيرت داره و نمي‌خواد دست اين بعثي‌ها به ناموسش برسه با ما بياد". سخنان گيراي اونها باعث شد كه تقريباً همه اون سربازا حركت كردن. قاسم هم نيروها رو آرايش داد و وارد شهر شدیم و شروع كردیم به سنگربندي و مستقركردن نيروها. چندتايي از سربازها اومدن و گفتن: "ما توپ 106 هم داريم و مي‌تونيم با اون كار كنيم". قاسم هم منطقه خوبي رو پيدا كرد و نشان داد. توپ‌ها رو به اونجا انتقال دادن و شروع به شليك کردن. با شليك چند گلوله توپ، تانك‌هاي عراقي عقب رفتن و پشت مواضع خودشون مستقر شدن و بچه‌هاي ما هم كلي روحيه گرفتند.  عصر، محمد بروجردي آمد به سنگرها سر زد و با بچه‌ها صحبت كرد. مقداري غذا هم براي شام آوردند.  غروب روز دوم جنگ بود كه قاسم يه خونه رو وسط شهر انتخاب كرد كه به سنگر سربازها نزديك باشه. بعد به من گفت: "برو ابراهيم رو پيدا كن، بگو بياد دعاي توسل بخونيم". من هم راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شد. گفتم: "خدا رو شكر قاسم تو اتاق بود" ولي با اين حال برگشتم به سمت خانه. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما ‌اومد. وقتي وارد اتاق شديم يك لحظه جا خورديم. چيزي كه مي‌ديديم باورمان نمي‌شد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده بود و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به شهادت رسيد. محمد بروجردي هم با شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كه شب چهارشنبه بود بالاي جنازه قاسم دعاي توسل را خوانديم و فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم. روز بعد رفتيم مقر فرماندهي. به ما گفتند: شما چند نفر مسئول انبار مهمات باشيد و بعد يك مدرسه را كه تقريباً پر از مهمات بود به ما تحويل دادند. يك روز آنجا بوديم و چون امنيت نداشت قرار شد مهمات را از شهر خارج كنند. ابراهيم به شوخي مي‌گفت: "بچه‌ها اينجا زياد ياد خدا باشين چون اگه يه خمپاره بياد، هيچي از ما نمي‌مونه".وقتي انبار مهمات تخليه شد، به سمت خط مقدم درگيري رفتيم. سنگرها در شرق سرپل ذهاب تشكيل شده بود. چند تن از فرماندهان دوره ديده نظير اصغر وصالي و علي قرباني مسئول نيروهاي رزمنده شده بودند. اون‌ها توي منطقه پاوه يه گروه چريكي به نام دستمال سرخ‌ها داشتن كه خيلي قوي عمل مي‌كرد. حالا با همان نيروها به سرپل آمده بودن.  داخل شهر چرخي زديم. چند تا از رفقا رو پيدا كرديم. محمد شاهرودي ، مجيد فريدوند و يكي دو تا از بچه‌هاي خوب محل به ما ملحق شدند و با هم رفتيم به سمت تپه‌هاي مشرف به شهر كه محل درگيري با نيروهاي عراقي بود. در سنگرهاي بالاي تپه فرمانده نيروها به ما گفت:  "اين تپه جلويي محل درگيري ما و نيروهاي عراقيه. از تپه‌هاي بعدي هم عراقيا قرار دارن" چند دقيقه بعد از دور يك سرباز عراقي در حال عبور از تپه ديده شد. همه رزمنده‌ها شروع به شليك كردن. ابراهيم داد زد: "چيكار مي‌كنين! شما كه همه مهمات خودتون رو تموم كردين". بچه‌ها هم ساكت شدند و شليك نكردند، ابراهيم كه مدتي در كردستان بود و آموزش‌هاي نظامي رو به خوبي فرا گرفته بود گفت:"صبر كنين دشمن خوب به شما نزديك بشه، بعد شليك كنين. اگه هم مهمات به اندازه كافي دارين و نيروهاتون آمادگي دارن تپه مقابل رو تصرف كنين " در همين حين عراقي‌ها از پايين تپه ما، شروع به شليك كردند . گلوله‌هاي آرپي‌جي و خمپاره هم مرتب به سمت ما شليك مي‌شد. بعد هم به سمت سنگرهاي ما حركت كردند. خيلي از رزمنده‌ها كه براي اولين بار اسلحه به دست مي‌گرفتند با ديدن اين صحنه به سمت سنگرهاي عقب مي‌دويدند. خيلي ترسيده بوديم. فرمانده داد زد: "صبركنين، نترسيد" لحظاتي بعد كه صداي شليك عراقي‌ها كمتر شد، ابراهيم نيم نگاهي به بيرون سنگر انداخت. عراقي‌ها خوب به سنگرهاي ما نزديك شده بودند. بعد به همراه چند نفر از دوستانش با شليك‌هاي پپاپي و پرتاب نارنجك به سمت عراقي‌ها حمله كردند و در حالي كه از سنگر بيرون مي‌دويدند بلند فرياد مي‌زدند: "الله ‌اكبر"  شايد چند دقيقه‌اي نگذشت كه چندين عراقي كشته و مجروح شدند و يازده نفر از عراقي‌ها توسط ابراهيم و چهار نفر از دوستانش به اسارت درآمدند . بقيه اونها هم فرار كردند. ابراهيم سريع اونها رو به طرف سنگراي خودي حركت داد. تمام بچه‌ها از اين حركت ابراهيم روحيه گرفته بودند. چند نفري مرتب از اسرا عكس مي‌گرفتند. بعضي‌ها هم با ابراهيم عكس يادگاري مي‌گرفتند. ساعتي بعد اسراي عراقي را به مقر نيروهاي داوطلب آورديم. تقريباً اين افراد اولين اسراي عراقي بودند كه وارد شهر سرپل مي‌شدند. آنجا بود كه خبر دادند: چون راه بسته بوده، جنازه قاسم هنوز در پادگان مانده است. ما هم حركت كرديم و در روز پنجم جنگ به همراه پيكر قاسم و با اتومبيل خودش به تهران آمديم. در تهران تشييع جنازه باشكوهي برگزار شد و اولين شهيد دفاع مقدس در محل، تشييع شد. جمعيت بسيار زيادی هم آمده بودند. علي خرّمدل فرياد مي‌زد:

" فرمانده شهيدم    راهت ادامه دارد".

 

 

 

زیارت

سال اول جنگ به همراه چند نفر از بچه‌هاي گروه اندرزگو  به يكي از ارتفاعات شمال منطقه گيلان‌غرب رفتيم. صبح زود بود و ما بر فراز يكي از تپه‌هاي مشرف به مرز قرار گرفتيم. پاسگاه مرزي در دست عراقي‌ها بود و خودروهاي عراقي راحت در جاده‌هاي اطراف آن تردد مي‌كردند. براهيم كتابچه دعا را باز كرد و به همراه بچه‌ها زيارت عاشورا خوانديم. بعد از آن در حالي كه با حسرت به مناطق تحت نفوذ دشمن نگاه مي‌كردم گفتم: "ابرام جون اين جاده رو ببين كه به سمت مرز مي‌ره. ببين چقدر راحت عراقي‌ها توي اون تردد مي‌كنن". بعد با حسرت گفتم: "يعني مي‌شه يه روزي مردم ما راحت از اين جاده‌ها رد بشن و به شهرهاي خودشون برن." ابراهيم كه انگار حواسش به حرف‌هاي من نبود و با نگاهش داشت دوردست‌ها رو مي‌ديد لبخندي زد و گفت:"چي مي‌گي! يه روز مياد كه از همين جاده مردم خودمون دسته‌دسته مي‌رن كربلا رو زيارت مي‌كنن". در مسير برگشت از بچه‌ها پرسيدم: " اسم اون پاسگاه مرزي رو مي‌دونين؟" يكي از بچه‌ها گفت : " مرز خسروي"بيست سال بعد به سمت كربلا مي‌رفتيم. نگاهم به همان ارتفاعي افتاد كه ابراهيم بر فراز آن زيارت عاشورا خوانده بود. گوئي ابراهيم را مي‌ديدم كه ما را بدرقه مي‌كرد. آن ارتفاع درست روبروي منطقه مرزي خسروي قرار داشت. آن روز اتوبوس‌ها از همان جاده به سمت مرز در حركت بودند و از همان جاده دسته‌دسته مردم ما به زيارت كربلا مي‌رفتند.

***

   شبهاي جمعه برنامه ابراهيم زيارت حضرت عبدالعظيم بود. مي‌گفت: "شب جمعه شب رحمت خداست شب زيارتي آقا اباعبدالله است كه همه اولياء و ملائك مي‌روند كربلا، ما هم جايي مي‌ريم كه‌ اهل بيت گفته‌اند ثواب زيارت كربلا رو داره". بعد هم دعاي كميل رو در اونجا مي‌خواند و حدود ساعت يك نيمه شب برمي‌گشت.‌ زماني هم كه برنامه بسيج راه‌اندازي شده بود از زيارت مستقيماً مي‌آمد مسجد پيش بچه‌هاي بسيج. يك شب با هم از حرم بيرون آمديم و من چون عجله داشتم با موتور يكي از بچه‌ها سریع رفتم مسجد اما ابراهيم دو سه ساعت بعد به مسجد رسيد. پرسيدم: "ابرام جون دير كردي؟" گفت: "از حرم پياده راه‌افتادم تا بين راه شيخ صدوق رو زيارت كنم. آخه قديمیاي تهرون مي‌گن امام زمان (عج) شبهاي جمعه به زيارت مزار شيخ صدوق مي‌آيند" گفتم: "خب چرا پياده اومدي" جواب درستي نداد، گفتم: "تو عجله داشتي كه زود بياي مسجد، اما پياده اومدي حتماً يه دليلي داره" بعد از كلي سئوال كردن جواب داد : "از حرم كه اومدم بيرون يه آدم خيلي محتاج پيش من اومد ،من هم  هر چي اسكناس توي جيبم بود به اون آقا دادم. موقع سوار شدن به تاكسي ديدم پولي ندارم. براي همين پياده اومدم" اين اواخر يعني سال شصت و يك هر هفته با هم مي‌رفتيم زيارت و نيمه‌هاي شب هم مي‌رفتيم بهشت زهرا، سر قبر شهدا بعد هم ابراهيم براي ما روضه مي‌خواند. بعضي شبها مي‌رفت داخل قبر مي‌خوابيد و گريه مي‌كرد و دعاي كميل رو با سوز و حال عجيبي مي‌خواند.

ما تو را دوست داریم

پائيز سال شصت و يك بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اين‌بار نَقل همه مجالس توسل‌های ابراهيم به حضرت زهرا (س) بود، هر جا مي‌رفتيم حرف از ابراهيم بود. خيلي از بچه‌ها داستان‌ها و حماسه‌آفريني‌هاي اون رو توي عمليات‌ها تعريف مي‌كردن كه همه اونها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س) انجام شده بود. به منطقه سوماركه رفتيم و به هر سنگري که سر مي‌زديم از ابراهيم مي‌خواستن كه براي اونها مداحي كنه و از حضرت زهرا (س) بخوانه. شب در جمع بچه‌هاي يكي ازگردان‌ها شروع به مداحي كرد صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخي مي‌كردن و صداش رو تقليد مي‌كردن وچيزهائي مي‌گفتن كه خيلي ناراحت شد. ابراهيم عصباني شد و مي‌گفت:"من مهم نيستم، اينا مجلس حضرت رو شوخي گرفتن. براي همين ديگه مداحي نمي‌كنم". هر چه مي‌گفتم:  "آقا ابرام، حرف بچه‌ها رو به دل نگير، تو كار خودت رو بكن"، بي‌فايده بود آخر شب هم كه برگشتيم مقر، قسم خورد كه :"ديگه مداحي نمي‌كنم". ساعت حدود يك نيمه شب بود كه خسته و كوفته خوابيدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم كه كسي دستم را تكان مي‌دهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من رو صدا زد و گفت: "پاشو الان موقع اذانه" من هم بلند شدم. با خودم گفتم: "اين بابا انگار نمي‌دونه خستگي يعني چي؟" البته مي‌دونستم كه او هر ساعتي هم بخوابه ،قبل از اذان بيداره و مشغول نماز مي‌شه. ابراهيم بچه‌هاي ديگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد و بعد هم مداحي حضرت زهرا(س). اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه‌ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم رو ديده بودم از همه بيشتر تعجب ‌كردم، ولي چيزي نگفتم.  بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتيم. بین راه دائم در فكر كارهاي عيجب ابراهيم بودم. يكدفعه نگاه معني‌داري به من كرد و گفت: "مي‌خواي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خوندم؟" گفتم: "خوب آره، شما ديشب قسم خوردي كه..." پريد تو حرفم و گفت: "چيزي كه بهت مي‌گم تا زنده‌ام جايي نقل نكن". بعد ادامه داد:"ديشب خواب به  چشمم نمي‌اومد ولی نيمه‌هاي شب كمي خوابم برد، يكدفعه ديدم وجود مطهرحضرت صديقه طاهره(س) تشريف آوردند و گفتند: "نگو نمي‌خوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان" ديگه گريه امان صحبت كردن بهش نمي‌داد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.           

مجلس حضرت زهرا

  به جلسه مجمع‌الذاكرين در مسجد حاج‌ابوالفتح رفته بوديم .در جلسه اشعاري در فضائل حضرت زهرا (س) خوانده مي‌شد که ابراهيم اونها رو مي‌نوشت. اواخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه‌خواني كرد. ابراهيم در حالتي كه از خود بي‌خود شده بود دفترچه شعرش رو بست و با صداي بلند گريه مي‌كرد. من از این رفتار و حالت گريه ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت: "آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا(س) وارد مي‌شه بايد حضور خود خانم رو حس كنه چون جلسه متعلق به ايشونه" و بعد ديگه چيزي نگفت. يك شب به اصرار من به جلسه‌ عيدالزهراء رفتیم ، فكر مي‌كردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال مي‌شه. مداح جلسه ، مثلاً براي شادي حضرت زهراء(س) حرفاي زشت و نامربوطي رو به زبان مي‌آورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. در راه گفتم:" فكر مي‌كنم ناراحت شدين درسته؟"  ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان مي‌دادگفت: "توي اين جور مجالس خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه" و چند بار اين جمله رو تكرار كرد. بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين  مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم. جبهه كه بوديم توسل‌های ابراهيم بيشتر به حضرت صديقه طاهره (س) بود و هميشه روضه حضرت رو مي‌خواند. وقتي هم كه مجروح شده بود و در بيمارستان نجميه تهران بستري بود هنگامی كه دوستاش به ملاقاتش میاومدن شروع به روضه خواندن می‌کرد. مي‌گفت: " بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصاً حضرت زهرا (س) كار سازه". زماني هم كه خبرنگار مجله پيام انقلاب با ابراهيم مصاحبه ‌كرد و پرسيد: "چگونه در عمليات فتح‌المبين پيروز شديد؟"  ابراهيم جواب داد:"ما در فتح‌المبين جنگ نكرديم ما راهپيمايي مي‌كرديم و فقط  «يا زهرا (س)» مي‌گفتيم " در عمليات فتح‌المبين كه ابراهيم مجروح شده بود سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالني كه مربوط به بهداري ارتش بود و مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند قرار داديم.  سالن به قدري شلوغ بود و مجروحين آه و ناله مي‌كردند كه هيچ‌ كس آرامش نداشت. بالاخره يک گوشه‌اي رو پيدا كرديم و ابراهيم رو روي زمين خوابانديم. پرستارها هم زخم گردن و پاي ابراهيم رو پانسمان كردن در آن شرايط كه اعصاب همه به هم ريخته بود و سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود ناگهان ابراهيم با صدايي رسا شروع به خواندن شعر زيبايي در وصف حضرت زهرا (س) کرد كه رمز عمليات هم نام مقدس ايشان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن رو فرا گرفت .هيچ مجروحي ناله نمي‌كرد. انگار همه چيز رديف و مرتب شده بود. به هر طرف كه نگاه مي‌كردي آرامش موج مي‌زد و قطرات اشك بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاري مي‌شد. همه آرام شده بودند ، وقتي خواندن ابراهيم تمام شد، يكي از خانم دكترها كه مُسن تر از بقيه بود و حجاب درستي هم نداشت و خيلي هم تحت تأثير قرار گرفته بود جلو آمد و سريع گفت: "من كاري به محرم و نامحرم ندارم! تو هم مثل پسرمي " و بعد نشست و سر ابراهيم رو بوسيد و گفت: "فداي شما جوون‌ها". قيافه ابراهيم ديدني بود، گوش‌هاش سرخ شده بود. بعد هم از خجالت ملافه را روي صورتش انداخت .

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3