تابستان شصت و یک
ابراهيم در دوران نقاهت و زماني كه در تهران حضور داشت پيگير مسائل آموزش و پرورش بود و در دورههاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت را در همان دوران كوتاه انجام داد. يك روز ابراهيم را ديديم كه با عصای زير بغل از پلههاي اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين ميرود. آمدم جلو و سلام كردم و گفتم:"آقا ابرام چي شده؟ اگه كاري داري بگو من انجام ميدم". گفت:"نه، كار خودمه" و بعد چند تا اتاق رفت و امضا گرفت و كارش را تمام كرد. وقتي ميخواست از ساختمان خارج شود پرسيدم: "اين برگه چي بود كه اينقدر به خاطرش خودت رو اذيت كردي؟" گفت: "يه بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره.كار اون رو انجام دادم" پرسيدم: "از بچههاي جبهه است ؟" گفت: "نميدونم، فكر نكنم. اما از من خواست براش اين كار رو انجام بدم. من هم ديدم اين كار از دست من ساخته است براي همين اومدم دنبال كارش". بعد ادامه داد: "آدم هر كاري كه ميتونه بايد براي بندههاي خدا انجام بده، مخصوصاً اين مردم خوبي كه داريم، هر كاري كه از دستمون بَر بياد بايد براشون انجام بديم. نشنيدي كه حضرت امام فرمود: مردم ولي نعمت ما هستن" تقريباً در محل، ابراهيم را همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش ميشد. هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچههايي كه از جبهه ميآمدند قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند. يك روز صبح كه امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتي حاج آقا مطلع شد خيلي خوشحال شد و گفت: "بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخونم."يك روز ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه ميرفت چند دفعهاي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت، رفتم جلو و پرسيدم: "چيزي شده آقا ابرام؟" اول جواب نميداد ولي با اصرار من گفت: "هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندههاي خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده بود مشكلش رو حل ميكرديم اما امروز از صبح تا حالا كسي به من مراجعه نكرده. ميترسم نكنه كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت رو از من گرفته باشه".