• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

 اوج مظلومیت

با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريباً يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. آن شب همه بچ هها به سمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام «کانال کميل » معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم.از صبح روز بعد، تک تيراندازان عراقي هر جنبنده اي را هدف قرار م يدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم. يادم هست که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را سرپا نگه داشته بود! فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت م يكرد ابراهيم بود.
او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقط هاي از كانال مستقر نمود. يك نفر روي لب هي كانال بود و اوضاع را مراقبت م يكرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند. انتهاي کانال يک انحناء داشت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچ هها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند. ابراهيم در آن روزها با نداي اذان، بچ هها را براي نماز آماده م يکرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار م يکرديم! ابراهيم با اين كارها به ما روحيه م يداد و همه نيروها را به آينده اميدوار م يكرد. دو روز بعد از شروع عمليات، و بعد از پايان ناموفق مرحله دوم، تلاش بچ هها بيشتر شد! م يخواستيم راهي را براي خروج از اين ب نبست پيدا کنيم. در آخرين تماسي که با لشکر داشتيم، سردار)شهيد( حاجي پور با ناراحتي گفت: هيچ کاري نم يتوانيم انجام دهيم، اگر م يتوانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد. پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر شد! بچ هها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند. برخي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، اما نه، محاصره ما تنگتر شده بود! کماندوهاي عراقي تحت پوشش تان کها جلو آمدند. آ نها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! يادم هست که يک نوجوان به نام )شهيد( سيد جعفر طاهري قبضه آرپ يجي را برداشت و از پل هها بالارفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آ نها كمي عقب نشيني کنند. بچ هها هم با شليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند. در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود. بيشتر نيروها ب يرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. تان کهائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشن کردند! فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايران يها، بيائيد تسليم شويد، کاري با شما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق م يكرد.تشنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچ هها گفتند: بيائيد برويم تسليم شويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به نجات ما نيست. يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ همين صحبت باعث شد که کسي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر بچ هها را فهميد وشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم. هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اسير عراقي هم هر كدام يک قمقمه آب داد!! برخي از بچ هها از اين کار ناراحت شدند، اما ابراهيم گفت: «آ نها مهمان ما هستند » مهما تها را هم جمع کرديم و در اختيار افراد سالم قرار داديم تا بتوانند نگهباني بدهند. سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تان کهاي دشمن کمي عقب رفتند! تعدادي از بچ هها از فرصت استفاده كرده و در دست ههاي چند نفره به عقب رفتند، اما برخي از آ نها به اشتباه روي مين رفتند و... ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچكس نم يتوانست كاري انجام دهد. عصر 22 بهمن، کماندوهاي دشمن پس از گلول هباران شديد کانال، خودشان را به ما رساندند! يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراق يها از بالاي کانال به طرف ما گرفته شد! يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچ هها ساخته بودند وارد کانال شد. يک سرباز هم پشت سرش بود. به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده است، به سرباز گفت: شليک کن. سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد. مجروح بعدي يک نوجوان معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد! افسر هم اسلحه کُلت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد. سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و... دقايقي بعد عراق يها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شد هاند،برگشتند. ديگر صداي تيراندازي نم يآمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبي در فکه ايجاد شد! من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم. کمي به اطراف نگاه کرديم. کسي آنجا نبود. بيشتر آ نها که زنده بودند جراحت داشتند. هوا كاملاً تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و...

 

 غروب خونین

عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 براي من خيلي دلگيرتر بود. بچ ههاي اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربين نگاه كردم. نزديك غروب احساس كردم از دور چيزي در حال حركت است! با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين م يخوردند و بلند م يشدند. آ نها زخمي و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال م يآيند. فرياد زدم و بچ هها را صدا كردم. با آ نها رفتيم روي بلندي. به بچ هها هم
گفتم تيراندازي نكنيد. ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند. به محض رسيدن به سمت آ نها دويديم و پرسيديم: از كجا م يآئيد؟ حال حرف زدن نداشتند، يكي از آ نها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم. ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش م يلرزيد. آن يكي تمام بدنش غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچ ههاي كميل هستيم. با اضطراب پرسيدم: بقيه بچ هها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي بالا م يآورد گفت: فكر نم يكنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟ حال حرف زدن نداشت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: ما اين دو روز اخير، زير جناز هها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز كانال روسر پا نگه داشت! دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپ يجي م يزد، يك طرف با تيربار شليك م يكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و
آب رو تقسيم م يكرد، به مجرو حها م يرسيد، اصلاً اين پسر خستگي نداشت! گفتم: مگه فرمان دها و معاو نهاي گردان شهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف م يزني؟! گفت: جواني بود كه نم يشناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كُردي پاشبود.
ديگري گفت: روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي م يكرد و روحيه م يداد و... داشت روح از بدنم خارج م يشد، سرم داغ شد. آب دهانم را فرو دادم. اي نها مشخصاتِ ابراهيم بود.با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:آقا ابرام رو م يگي درسته!؟ الان كجاست!؟ گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچ ههاي قديمي آقا ابراهيم صِداش م يكردند.دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟! يكي ديگر از آ نها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش م يريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نيروهاش رو برده عقب. حتماً م يخواد آتيش سنگين بريزه. شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجرو حها برسه. ما هم آمديم عقب. ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. ب ياختيار بدنم سُست شد و اشك از چشمانم جاري شد. شان ههايم مرتب تكان م يخورد. ديگر نم يتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه م يكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور م يشد. از گود زورخانه تا گيلا نغرب و... بوي شديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شد. رفتم لب خاكريز، م يخواستم به سمت كانال حركت كنم. يكي از بچ هها جلوي من ايستاد و گفت: چكار م يكني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنم يگرده. نگاه كن چه آتيشي م يريزن. آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچ هها حال و روز من را داشتند. خيل يها رفقايشان را جا گذاشته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه م يگفت: اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان صداي گريه بچ هها بيشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچ هها پخش شد. يكي از رزمند هها كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي
گفت: همه داغدار ابراهيم هستيم، به خدا اگر پسرم شهيد م يشد، اينقدر ناراحت نم يشدم. هيچكس نم يدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود. روز بعد همه بچ ههاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران. هيچكس جرأت نداشت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!

 

 فکه آخرین میعاد

نيمه شب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچ هها خداحافظي كرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف م يزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. رسيديم اردوگاه لشكر درشمال فكه. گردا نها مشغول مانور عملياتي بودند. بچ هها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش م يآمدند. يك لحظه چادر خالي نم يشد. حاج حسين هم آمد. از اينكه ابراهيم را م يديد خيلي خوشحال بود. بعد از سام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچ هها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت م يكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال م يشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچ ههاي اطلاعات را بين گردا نها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. بعد ليستي را گذاشت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچ هها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يك ييكي نظر داد. بعد پرسيد: خُب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل م يدهد. حاج همت شده مسئول سپاه يازده قدر. لشکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ري شهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوت يتر شده بود. غروب به يكي از ديدگا ههاي منطقه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقه عملياتي را مشاهده م يكرد. يك سري مطالب را هم روي كاغذ م ينوشت. تعدادي از بچ هها به ديدگاه آمدند و مرتب م يگفتند: آقا زودباش! ما هم م يخواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. م يگفت: دلم خيلي شور م يزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرماند ههان سپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درست كرده، به نظرت اين عمليات موفق م يشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دستور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيج هاش با خداست.

٭٭٭


فردا عصر بچ ههاي گردا نها آماده شدند. از لشکر 27 حضرترسول 9يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيم دلم لرزيد. جمال زيباي او ملكوت ي شده بود! صورتش سفيدتر از هميشه بود. چفي هاي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشيده بود. به سمت ما آمد و با همه بچ هها دست داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي! نفس عميقي كشيد و با حسرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره. اصغر وصالي، علي قرباني، قاسم تشكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند، طوري شده كه توي بهشت زهرا بيشتر از تهران رفيق داريم. مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من م يترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست. بعد نفس عميقي كشيد وگفت: خيلي دوست دارم شهيد بشم. اما، خوشگ لترين شهادت رو م يخوام! با تعجب نگاهش كردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشك از گوشه چشمش جاري شد. ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دست احدي به تو نرسه، كسي هم تو رو نشناسه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت و به دامن بگيره، اين خوشگ لترين شهادته. گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك م يكني. گفت: نه، من م يخوام با سيج يها باشم. بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردا نهاي خط شكن. آ نها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراق يها م يگيريم! حاج حسين  ا لله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود. ب ياختيار ابراهيم را در آغوش گرفت. چند لحظ هاي در اين حالت بودند. گويي م يدانستند كه اين آخرين ديدار است. بعد ابراهيم ساعت مچی اش را باز كرد و گفت: حسين، اين هم يادگار براي شما! چشمان حاج حسين پر از اشك شد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت م يشه. ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم. حاجي هم که خيلي منقلب شده بود، بحث را عوض كرد و گفت: ابرام جون، برا عمليات دو تا راهكار عبوري داريم، بچ هها از راهكار اول عبور م يكنند. من با يك سري از فرماند هها و بچ ههاي اطلاعات از راهكار دوم م يريم. تو هم با ما بيا. ابراهيم گفت: من از راهكار اول با بچ ههاي بسيجي م يرم. مشكلي كه نداره!؟ حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي. ابراهيم از آخرين تعلقات مادي جدا شد. بعد هم رفت پيش بچه هاي گردا نهايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.

 

 روزهای آخر

آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود.م يگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. بعد گفت: امشب چقدر چش مهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا م يكني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين سؤال نبود. لحظ هاي سكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه م يخواستم نگفت. چند هفت هاي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچ هها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچ ههاي هيئتي و رزمنده است.


٭٭٭


دي ماه بود. حال و هواي ابراهيم خيلي با قبل فرق كرده. ديگر از آن حر فهاي عوامانه و شوخ يها كمتر ديده م يشد! اكثر بچ هها او را شيخ ابراهيم صدا م يزنند. ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهر هاش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچ هها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. در تاريكي شب با هم قدم م يزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟! خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذر هاي از آرزوي من است، من م يخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب ب يكفن حسين 7 قطع هقطعه شوم. اصلاً دوست ندارم جناز هام برگردد. دلم م يخواهد گمنام بمانم. دليل اين حرفش را قبلاً شنيده بودم. م يگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نم يخواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچ هها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير م يكرد! بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه! در هيئت، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره 3بود. در ادامه م يگفت: به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند، هميشه در هيئت از جبه هها و رزمند هها ياد م يكرد.

٭٭٭


اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خون هاي!؟ آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. هوا خيلي سرد بود. من تنها بودم. گفتم: شام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درست م يكنم. بعد هم شام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچ ههام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه م يري!؟سردت نم يشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به صحبت كردم. نفهميدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و ب يمقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت م يبيني؟! توقع اين سؤال را نداشتم. چند لحظ هاي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچ هها موقع شهادت حالت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! سكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.

 

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3