• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

تفحص

سال شصت و نه وقتي كه آزادگان به ميهن بازگشتند خيلي‌ها منتظر بازگشت ابراهيم بودند (هر چند دو نفر به نام‌هاي ابراهيم هادي در بين آزادگان بودند) ولي اميد همه بچه‌ها نااميد شد. سال بعد از آن تعدادي از رفقاي ابراهيم براي بازديد از مناطق عملياتي راهي فكه شدند. در اين سفر اعضاي گروه با پيكر چند شهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند. در همان ايام در مراسم بازديد از خانواده شهدا مادر شهيد به من گفت:شما نمي‌دانيد پسرم در كجا شهيد شده؟ گفتم: چرا، ما با هم بوديم. پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمي‌توانيد پيكرش را برگردانيد. با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم تا به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم. مدتي بعد با چندتن از رفقا به فكه رفتيم و پس از جستجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد و پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزي مشغول جستجو شدند. عشق به شهداي مظلوم فكه باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند، بسياري از بچه‌هاي تفحص كه ابراهيم را مي‌شناختند مي‌گفتند: "بنيان‌گذار گروه تفحص ابراهيم هادي بوده كه بعد از عمليات‌ها به دنبال پيكر شهدا مي‌گشت. "پنج سال پس از پايان جنگ بالاخره با تحمل سختي‌هاي بسيار كار در كانال معروف به كانال كميل شروع شد و پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا مي‌شد. در انتهاي كانال تعداد زيادي از شهدا كنار هم چيده شده بودند و به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج مي‌شد. اما از ابراهيم خبري نبودند. علي محمودوند كه مسئول گروه تفحص لشگر بود و در والفجر مقدماتي پنج روز در اين كانال در محاصره دشمن قرار داشت، خود را مديون ابراهيم مي‌دانست و مي‌گفت: "كسي نمي‌دونه فكه كجاست و چقدر از بچه‌هاي مظلوم ما توي اين كانال‌ها هستن. خاك فكه بوي غربت كربلا رومي ده". يك روز در حين جستجو، پيكر شهيدي پيدا شد. در وسايل همراه او دفترچه يادداشتي قرار داشت كه بعد از گذشت سال‌ها هنوز قابل خواندن بود، در آخرين صفحه اين دفترچه نوشته بود: "امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم،آب و غذا را جيره‌بندي كرده‌ايم، شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه‌ات اي پسر فاطمه" بچه‌ها با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شدند و باز هم به جستجوي خودشان ادامه دادند، اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. يكي از رفقاي ابراهيم كه براي بازديد به فكه آمده بود ضمن بيان خاطراتي گفت:" زياد دنبال ابراهيم نگرديد. او مي‌خواسته گمنام باشد و بعيده پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور"

***

اواخر دهه هفتاد بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد و باز هم پيكرهاي شهدا از كانالها پيدا شد. اما تقريباً اكثر آنها گمنام بودند. در جريان همين جستجوها بود كه علي محمودوند و مدتي بعد مجيد پازوكي هم به خيل شهدا پيوستند. پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت و قرار شد در ايام فاطميه و پس از يك تشييع طولاني در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك ايران به خاك بسپارند. شبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشييع شود ابراهيم را در خواب ديدم كه با موتور جلوي درب خانه ايستاد و با شور و حال خاصي گفت: "ما هم اومدیم" و شروع كرد به دست تكان دادن. بار ديگر در خواب مراسم تشييع شهدا را ديدم كه يكي از تابوت‌هاي شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد و با همان چهره جذاب و هميشگي به ما لبخند زد. فرداي آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصي به استقبال شهدا رفتند و تشييع با شكوهي برگزار شد و بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي مختلف فرستادند. من فكر مي‌كنم ابراهيم با خيل شهداي گمنام، در روز شهادت حضرت صديقه طاهره(س) بازگشتند تا غبار غفلت را از چهره‌هاي ما پاك كند. براي همين بر مزار هر شهيد گمنام كه مي‌روم به ياد ابراهيم و ابراهيم‌هاي اين ملت فاتحه‌اي مي‌خوانم.

فراق

يك ماه از مفقود شدن ابراهيم مي‌گذشت. بچه‌هايي كه با ابراهيم رفاقت داشتند هيچكدام حال و روز خوبي نداشتند. هر جا جمع مي‌شديم از ابراهيم مي‌گفتيم و اشك مي‌ريختيم. براي ديدن جواد به بيمارستان رفتيم، رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند بلند گريه مي‌كرد. بعد گفت:" بچه‌ها دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد مي‌شم".  يكي ديگر از بچه‌ها گفت: "ما نفهميديم ابراهيم كي بود. اون بنده خالص خدا بود كه اومد بين ما و مدتي باهاش زندگي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيه؟"يكي ديگه گفت: "ابراهيم به تمام معنا يه پهلوان بود، يه عارف پهلوان" پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما مي‌پرسيد: "چرا ابراهيم مرخصي نمي‌آد؟" با بهانه‌هاي مختلف بحث را عوض مي‌كرديم و مي‌گفتيم: "الان عملياته، فعلاً نمي‌تونه بياد تهران و... خلاصه هر روز چيزي مي‌گفتيم. " تا اينكه يكبار ديدم مادر آمده داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته و اشك مي‌ريزه. آمدم جلو و گفتم:"مادر چي شده؟"  گفت: "من بوي ابراهيم رو حس مي‌كنم. ابراهيم الان توي اين اتاقه، همين جاست و... " وقتي گريه‌اش كمتر شد گفت: "من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده".  مادر ادامه داد: "ابراهيم دفعه آخر خيلي با دفعات ديگه فرق كرده بود هر چي بهش گفتم: بيا بريم، برات خواستگاري، مي‌گفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمي‌گردم. نمي‌خوام چشم گرياني گوشه خونه منتظر من باشه" چند روز بعد دوباره مادر جلوي عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه مي‌كرد. ما هم بالاخره مجبور شديم به دايي بگيم  به مادر حقيقت را بگويد. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتي قلبي او شديد شد و در سي‌سي‌يو بيمارستان بستري شد. سال‌هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا مي‌برديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود و به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام بنشيند، هر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز مي‌كرد و حرف دلش را با شهداي گمنام مي‌گفت.

 

اسارت

از خبر مفقود شدن ابراهيم يك هفته گذشته. قبل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي به هم ريخته بود. هيچكس اين خبر را باور نمي‌كرد، امير هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت مي‌كرديم كه يكدفعه محمد آقا تراشكار آمد پيش ما و بي‌خبر از همه جا گفت: "بچه‌ها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي مي‌شناسين؟" يكدفعه همه ما ساكت شديم باتعجب به همديگر نگاه كرديم و آمديم جلوي محمدآقا و گفتيم: "چي شده؟! چه مي‌گي؟!" بنده خدا خيلي هول شد و گفت: "هيچي بابا ، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده و من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش مي‌كنم، ببينم اسم اسيرها رو كه پخش مي‌كنه اسم اون رو مي‌گه يا نه!  ديشب هم داشتم گوش مي‌كردم كه يك دفعه مجري راديو عراق كه فارسي حرف مي‌زد برنامه‌اش رو قطع كرد و موزيك پخش كرد و بعد هم با خوشحالي اعلام كرد كه در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب به اسارت نيروهاي ما درآمده". داشتيم بال درمي‌آورديم از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم. نمي‌دانستيم چه‌كنيم. دست و پایمان را گم كرده بوديم. سريع رفتيم سراغ بچه‌هاي ديگر، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه ‌نگاري كرد. رضا هوريار هم رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر اسارت رو اعلام كرد. همه بچه‌ها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شده بودند. مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد. در جواب نامه آمده بود كه: "من ابراهيم هادي پانزده ساله اعزامي از نجف‌آباد اصفهان هستم و شما هم مثل عراقي‌ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته‌ايد". هر چند جواب نامه آمد ولي بسياري از رفقا تا هنگام آزادي اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند. بچه‌ها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم مي‌آمد روضه حضرت زهرا (س) مي‌خواندند و صداي گريه‌ها بلند مي‌شد.

کانال کمیل

از يكي از مسئولين اطلاعات پرسيدم: "يعني چي گردانها محاصره شدن آخه عراق كه جلو نيومده اونها هم كه توي كانال سوم هستن". آن فرمانده هم جواب داد: "كانال سومي كه ما تو شناسايي ديده بوديم با اين كانال فرق داره، اين كانال و چند كانال فرعي ديگه رو عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانالها درست به موازات خط مرزي بود ولي كوچكتر و پر از موانع. " بعد ادامه داد: " گردانهاي خط‌شكن براي اينكه زير آتیش دشمن نباشن رفتن داخل كانال. با روشن شدن هوا تانكهاي عراقي هم جلو اومدن و دو طرف كانال روبستن. عراق هم همين طور داره روي سر اونها آتيش مي‌ريزه". بعد كمي مكث كرد و ادامه داد: "مي‌دوني عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه‌ها چيده بود . مي‌دوني عمق موانع نزديك چهار كيلومتر بوده، مي‌دوني منافقين تمام اطلاعات اين عمليات رو به عراقي‌ها داده بودن." خيلي حالم گرفته شد ، با بغض گفتم: "حالا بايد چيكار كنيم" گفت: "اگه بچه‌ها بتونند مقاومت كنند يه مرحله ديگه از عمليات رو انجام مي‌ديم و اونها رو مي‌ياريم عقب" در همين حين بيسيم‌چي مقر گفت: "از گردان‌هاي محاصره شده خبر اومده"، همه ساكت شدند، بيسيم‌چي گفت: "ميگن برادر ياري با برادر افشردي دست داد". اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان حنظله به شهادت رسيد. عصر همان روز هم خبر رسيد حاج حسيني و ثابت‌نيا، معاون و فرمانده گردان كميل هم به شهادت رسيدند. توي قرارگاه بچه‌ها همه ناراحت بودند و حال عجيبي در آنجا حاكم بود.

***

بيستم بهمن ماه، بچه‌ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه ‌شدند. صبح، يكي از رفقا را ديدم كه از قرارگاه مي‌آمد پرسيدم:"چه خبر؟" گفت: "الان بيسيم‌چي گردان كميل تماس گرفته بود و گفت شارژ بيسيم من داره تموم ميشه،خيلي از بچه‌ها شهيد شدن، براي ما دعا كنين، به امام هم سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت مي‌كنيم". با دلي ‌شكسته و ناراحت گفتم:"وظيفه ما چيه، بايد چيكار كنيم؟" گفت: "توكل به خدا، برو آماده شو كه امشب مرحله بعدي عمليات آغاز مي‌شه." غروب بود كه بچه‌هاي توپخانه ارتش با دقت تمام خاكريز‌هاي دشمن را زير آتش گرفتند و گردان‌ها بار ديگر حركت خودشان را شروع كردند و تا نزديكي كانال كميل و حنظله پيش رفتند، تعداد كمي از بچه‌هاي محاصره شده توانستند در تاريكي شب از كانال عبور كنند و خودشان را به ما برسانند. ولي اين حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتيم. در اين حمله و با آتش خوب بچه‌ها بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد. صبح روز بيست‌ويكم بهمن هنوز صداي تيراندازي و شليك‌هاي پراكنده از داخل كانال شنيده مي‌شد. به خاطر همين مشخص بود كه بچه‌هاي داخل كانال هنوز مقاومت مي‌كنند. ولي نمي‌شد فهميد كه پس از چهار روز با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند. غروب امروز پايان عمليات اعلام شد و بقيه نيروها به عقب بازگشتند. يكي از بچه‌هايي كه ديشب از كانال خارج شده بود را ديدم مي‌گفت: "نمي‌دوني چه وضعي داشتيم، آب و غذا كه نبود مهمات هم که كم، اطراف كانال هم پُر از انواع مين ، ما هم هر چند دقيقه تيري شليك مي‌كرديم تا بدونن ما هنوز هستيم. عراقي‌ها هم مرتب با بلندگو اعلام مي‌كردن "تسليم شويد". لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود، روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه مي‌كردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده مي‌شد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نمي‌تونستم انجام بدم.آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.عراقي‌ها به روز بيست‌و دو بهمن خيلي حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسيار زياد شده بود به طوري كه خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شده بود و همه رفته بودند عقب. با خودم گفتم: "شايد عراق مي‌خواد پيشروي بكنه. اما بعيده، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيش‌روي خودش را هم مي‌گيره". عصر بود كه حجم آتش كم شد، با دوربين به نقطه‌اي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشته باشه. آنچه مي‌ديدم باوركردني‌ نبود. از محل كانال سوم فقط دود بلند مي‌شد و مرتب صداي انفجار مي‌آمد. سريع رفتم پيش بچه‌هاي اطلاعات‌عمليات و گفتم: "عراق داره كار كانال رو يه سره مي‌كنه"، آنها هم آمدند و با دوربين مشاهده كردند. فقط آتش و دود بود كه ديده مي‌شد.  اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم :ابراهيم شرايط بسيار بدتر از اين را هم سپري كرده . اما وقتي به ياد حرفهايش قبل ازشروع عمليات افتادم دلم لرزيد.  بچه‌هاي اطلاعات به سمت سنگرشان رفتند و من دوباره با دوربين نگاه مي‌كردم. نزديك غروب بود. احساس كردم از دور چيزي پيداست و در حال حركت است. با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود. سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين مي‌خوردند و بلند مي‌شدند. آنها زخمي و خسته بودند و معلوم بود كه از همان محل كانال مي‌آيند. فرياد زدم و بچه‌ها را صدا كردم. با آنها رفتيم لب خاكريز و از دور آنها را مشاهده مي‌كرديم. به بچه‌هاي ديگر هم گفتم تيراندازي نكنيد. میان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند. به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي‌آييد؟ حال حرف زدن نداشتند يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم. يكي ديگر از شدت ضعف و گرسنگي بدنش مي‌لرزيد. ديگري تمام بدنش غرق خون بود. كمي كه به حال آمدند گفتند: "از بچه‌هاي كميل هستيم" با اضطراب پرسيدم: "بقيه بچه‌ها چي شدند؟" در حالي كه سرش را به سختي بالا مي‌آورد گفت: "فكر نمي‌كنم كسي غير از ما زنده باشه". هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسيدم:"اين پنج روز، چه جوري مقاومت ‌كردين؟" حال حرف زدن نداشت. مقداری مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: "ما كه اين دو روزه زير جنازه‌ها مخفي شده بوديم اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشته بود" دوباره نفسي تازه كرد و با آرامي گفت:"عجب آدمي بود! يه طرف آرپي‌جي مي‌زد يه طرف با تيربار شليك مي‌كرد. عجب قدرتي داشت"، يكي ديگر از آن سه نفر پريد تو حرفش و گفت: "همه شهدا رو ته كانال كنار هم مي‌چيد. آذوقه و آب رو پخش مي‌كرد، به مجروح‌ها مي‌رسيد. اصلاً اين پسر خستگي نداشت". گفتم: "مگه فرماند‌ها و معاونهاي دو تا گردان شهيد نشدن؟ پس از كي داري حرف مي‌زني؟" گفت: "يه جووني بود كه نمي‌شناختمش، موهاش كوتاه بود و يه شلور كُردي پاش بود" يكي ديگر گفت: "روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود، چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي مي‌كرد و روحيه مي‌داد" داشت روح از بدنم جدا می‌شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم راقورت دادم. اينها مشخصاتِ ابراهيم بود. با نگراني نشستم و دستهایش را گرفتم و گفتم: "آقا ابرام رو مي‌گي درسته؟ الان كجاست؟"  گفت: "آره انگار يكي دو تا از بچه‌ها آقا ابراهيم صِداش مي‌كردن" دوباره با صداي بلند پرسيدم: "الان كجاست؟" يكي ديگر از آنها گفت: "تا آخرين لحظه كه عراق آتيش رو سر بچه‌ها مي‌ريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عراق نيروهاش رو برده عقب حتما مي‌خواد كانال رو زير و رو كنه شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بلند شيد بريد عقب، خودش هم رفت كه به مجروح‌ها برسه و ما اومديم عقب".يكي ديگه گفت: "من ديدم كه زدنش، با همون انفجارهاي اول افتاد روي زمين". بي‌اختيار بدنم سُست شد. اشك از چشمانم جاري شد. شانه‌هایم مرتب تكان مي‌خورد. ديگر نمي‌تونستم خودم رو كنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه مي‌كردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و...  بوي شديد باروت و صداهاي انفجار همه با هم آميخته شده بود. رفتم لب خاكريز و مي‌خواستم به سمت كانال حركت كنم. يكي از بچه‌ها جلوي من ايستاد و گفت:"چيكار مي‌كني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنمي‌گرده. نگاه كن چه آتيشي دارن مي‌ريزن". آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردن. همه بچه‌ها حال و روز مرا داشتن. خيلي‌ها رفقايشان را جا گذاشته بودن. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه مي‌گفت:

اي  از  سفر برگشتگان                 كو شهيدانتان،كو شهيدانتان

 

صداي گريه بچه‌ها بيشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه‌ها پخش شد. يكي از رزمنده‌ها كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد و گفت: "همه داغدار ابراهيم هستيم. به خدا اگر پسرم شهيد مي‌شد. اينقدر ناراحت نمي‌شدم . هيچكس نمي‌دونه كه ابراهيم چه انسان بزرگي بود". روز بعد همه بچه‌هاي لشگر را به مرخصي فرستادند. ما هم آمديم تهران، ولي هيچكس جرأت ندارد خبر شهادت ابراهيم را اعلام بكند. اما زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيده.

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3