والفجر مقدماتی
يكي از فرماندهان لشگر آمد و براي بچههاي گردانهاي خط شكن كميل وحنظله شروع به صحبت كرد: "برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت فكه حركت ميكنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي جلوي راه شما زده كه مانع عبور بشه. همچنين موانع مختلف رو براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع میشه. با استقرار شما در اطراف پاسگاههاي مرزي طاووسيه و رُشيديه مرحله اول كار انجام خواهد شد و بچههاي تازه نفس لشگر سيدالشهدا از كنار شما عبور خواهند كرد و براي بقيه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد" و بعد هم در مورد نحوه عمليات و موانع و ميدانهاي مين و راههاي عبور صحبت كرد و گفت:" مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين وسيع مين خواهد بود كه انشاءالله همه شما ششصد نفر كه خطكشن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد". صحبتهايش كه تمام شد ابراهيم شروع به مداحي كرد ولي نه مثل هميشه، خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت. روضه حضرت زينب (س)را شروع كرد و بعد هم شروع به سينهزني كرد. اولين بار بود كه اين بيت زيبا راميشنيدم:
امان از دل زينب چه خون شد دل زينب
و بچهها هم با سينهزني جواب ميدادند. بعد ابراهيم از اسارت حضرت زينب و شهادت شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: "بچهها امشب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات اسارت رو تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد"(عجيب بود كه تقريبا همه بچههاي گردان هاي كميل وحنظله كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير) بعد از مداحي عجيب ابراهيم بچهها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاءرا خوانديم و حركت نيروها آغاز شد. من هم با ابراهيم يكي از پلهاي سنگين و متحرك را روي دست گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم و نميخوام يك لحظه از او جدا شم. حركت بر روي خاك رملي منطقه فكه بسيار زجرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيست كيلو براي هر نفر، ما هم كه جداي از وسايل يك پل صد كيلوئي را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم. همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده شده بود حركت ميكرديم. بعد ازحدود دوازده كيلومتر پيادهروي در جنوب فكه ، رسيديم به اولين كانال ، بچهها ديگر رمقي براي راه رفتن نداشتند. ساعت نه و نيم شب هجدهم بهمنماه بود و با گذاشتن پلهاي متحرك و نردبان از عرض كانال عبور كرديم. سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود و عراقيها حتي گلولهاي شليك نميكردند. يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم و آن را هم سپري كرديم و با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. چند دقيقهاي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. ابراهيم هنوز داشت در كنار كانال دوم بچهها را كمك ميكرد و آنها را عبور ميداد. خيلي مواظب بود كسي به اطراف نرود چون در اطراف كانالها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. خبر رسيدن به كانال سوم يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاههاي مرزي و شروع عمليات، اما فرمانده گردان بچهها را نگه داشت و گفت: "طبق آنچه که در نقشه است. بايد حدود يك ربع راه ميرفتيم. اما خيلي عجيبه، هم زود رسيديم و هم از پاسگاهها خبري نيست!" تقريباً همه بچهها از كانال دوم عبور كرده بودند كه يكدفعه آسمان فكه مانند روز روشن شد. دشمن مثل اينكه با تمام قوا منتظر ما بوده شروع به شليك كرد. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دست قرار داشت.آنها از سه طرف به سوي ما شليك ميكردند. بچهها هيچكاري نميتوانستند انجام دهند موانع خورشيدي و ميادين وسيع مين جلوي هر حركتي را از بچهها گرفته بود. تعداد كمي از بچهها وارد كانال سوم شدند و بسياري از بچهها هم كه در ميان خاكهاي رملي گير كرده بودند به اين طرف و آن طرف ميرفتند. بعضی از بچهها با عبور از موانع خورشيدي ميخواستند داخل دشت سنگر بگيرند كه با انفجار مين به شهادت رسيدند. ابراهيم كه ميدانست اطراف مسير پر از انواع مين هاست، به سمت كانال سوم ميدويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد. همه روي زمين خيز برداشته بودن و هيچ كاري نميشد انجام بديم. توپخانه عراق كاملاً ميدانست ما از چه محلي عبور ميكنيم و دقيقاً همان مسير را ميزد. همه چيز به هم ريخته بود، هر كس به سمتي ميدويد. ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانالها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم. تا كانال سوم جلو رفتم اما نميشد كسي را پيدا كرد. يكي از بچهها كه من را شناخته بود گفت: "دنبال كي ميگردي؟". پرسيدم: "ابراهيم رو نديدي؟" گفت: "چند دقيقه پيش از اينجا رد شد" همين طور كه اين طرف و آن طرف ميرفتم يكي از فرماندهها را ديدم كه من را شناخت و گفت: "اخوي يه كاري بكن، سريع برو توي معبر و بچههايي كه توي راه موندن و زنده هستن، ببرشون عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد". طبق دستور فرمانده بچههايي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروحها را كمك كردیم و رسانديم عقب، اين كار دو، سه ساعتي طول كشيد. اما وقتي ميخواستم برگردم، بچههاي لشگر جلويم را گرفتند و گفتند: "نميشه برگردي" با تعجب پرسيدم: "چرا؟" گفتن: "دستور عقبنشيني صادر شده. تو هم فايده نداره بري، چون بچههاي ديگه هم تا صبح برميگردن عقب." فردا صبح، وقتي هوا در حال روشن شدن بود از همه بچهها سراغ ابراهيم را ميگرفتم.اما كسي خبري نداشت. خسته ونا اميد شده بودم. دقايقي بعد مجتبي را ديدم كه با چهرهاي خاك آلود وخسته از سمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم:" مجتبي، ابراهيم رو نديدي ؟" همينطور كه به سمت من ميآمدگفت: "يك ساعت پيش با هم بوديم. " با خوشحالي از جا پريدم و آمدم جلو وگفتم: خُب، الان كجاست؟ ادامه داد:" بهش گفتم دستور عقبنشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب. هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم. " اما ابراهيم گفت:"بچهها توي كانالها موندن. من چه جوري بيام عقب، من ميرم پيش اونها اگه شد همه با هم برميگرديم عقب"مجتبي ادامه داد: "همين طور كه داشتم با ابراهيم حرف ميزدم ديديم يک گردان از لشگر عاشورا به سمت ما ميياد و هيچ جان پناهي نداره. ابراهيم سريع با فرمانده اونها صحبت كرد و خبر عقبنشيني رو به اونها داد. من هم چون مسير را بلد بودم با اونها فرستاد عقب، خودش هم يک آرپيجي با چند تا گلوله از اونها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم."ساعت ده صبح ، قرارگاه لشگر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيليها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفتهاند.