• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

والفجر مقدماتی

يكي از فرماندهان لشگر آمد و براي بچه‌هاي گردانهاي خط شكن كميل وحنظله شروع به صحبت كرد: "برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت فكه حركت مي‌كنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي جلوي راه شما زده كه مانع عبور بشه. همچنين موانع مختلف رو براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانال‌ها، عمليات شروع میشه. با استقرار شما در اطراف پاسگاههاي مرزي طاووسيه و رُشيديه مرحله اول كار انجام خواهد شد و بچه‌هاي تازه ‌نفس لشگر سيدالشهدا از كنار شما عبور خواهند كرد و براي بقيه عمليات به سمت شهر العماره عراق مي‌روند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد"  و بعد هم در مورد نحوه عمليات و موانع و ميدان‌هاي مين و راه‌هاي عبور صحبت كرد و گفت:" مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين وسيع مين خواهد بود كه انشاءالله همه شما ششصد نفر كه خط‌كشن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد". صحبت‌هايش كه تمام شد ابراهيم شروع به مداحي كرد ولي نه مثل هميشه، خيلي غريبانه روضه مي‌خواند و خودش اشك مي‌ريخت. روضه حضرت زينب (س)را شروع كرد و بعد هم شروع به سينه‌زني كرد. اولين بار بود كه اين بيت زيبا رامي‌شنيدم: 

امان از دل زينب                چه خون شد دل زينب

و بچه‌ها هم با سينه‌زني جواب مي‌دادند. بعد ابراهيم از اسارت حضرت زينب و شهادت شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت: "بچه‌ها امشب يا به ديدار يار مي‌رسيد يا بايد مانند عمه سادات اسارت رو تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد"(عجيب بود كه تقريبا همه بچه‌هاي گردان هاي كميل وحنظله كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير) بعد از مداحي عجيب ابراهيم بچه‌ها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاءرا خوانديم و حركت نيروها آغاز شد. من هم با ابراهيم يكي از پل‌هاي سنگين و متحرك را روي دست گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم و نمي‌خوام يك لحظه از او جدا شم.  حركت بر روي خاك رملي منطقه فكه بسيار زجرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيست كيلو براي هر نفر، ما هم كه جداي از وسايل يك پل صد كيلوئي را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم. همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدان‌هاي مين آماده شده بود حركت مي‌كرديم. بعد ازحدود دوازده كيلومتر پياده‌روي در جنوب فكه ، رسيديم به اولين كانال ، بچه‌ها ديگر رمقي براي راه رفتن نداشتند. ساعت نه و نيم شب هجدهم بهمن‌ماه بود و با گذاشتن پل‌هاي متحرك و نردبان از عرض كانال عبور كرديم. سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود و عراقي‌ها حتي گلوله‌اي شليك نمي‌كردند. يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم و آن را هم سپري كرديم و با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. ابراهيم هنوز داشت در كنار كانال دوم بچه‌ها را كمك مي‌كرد و آنها را عبور مي‌داد. خيلي مواظب بود كسي به اطراف نرود چون در اطراف كانال‌ها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. خبر رسيدن به كانال سوم يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاههاي مرزي و شروع عمليات، اما فرمانده گردان بچه‌ها را نگه داشت و گفت: "طبق آنچه که در نقشه است. بايد حدود يك ربع راه مي‌رفتيم. اما خيلي عجيبه، هم زود رسيديم و هم از پاسگاهها خبري نيست!"  تقريباً همه بچه‌ها از كانال دوم عبور كرده بودند كه يكدفعه آسمان فكه مانند روز روشن شد. دشمن مثل اينكه با تمام قوا منتظر ما بوده شروع به شليك كرد. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دست قرار داشت.آنها از سه طرف به سوي ما شليك مي‌كردند. بچه‌ها هيچ‌كاري نمي‌توانستند انجام دهند موانع خورشيدي و ميادين وسيع مين جلوي هر حركتي را از بچه‌ها گرفته بود. تعداد كمي از بچه‌ها وارد كانال سوم شدند و بسياري از بچه‌ها هم كه در ميان خاك‌هاي رملي گير كرده بودند به اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. بعضی از بچه‌ها با عبور از موانع خورشيدي مي‌خواستند داخل دشت سنگر بگيرند كه با انفجار مين به شهادت رسيدند. ابراهيم كه مي‌دانست اطراف مسير پر از انواع مين هاست، به سمت كانال سوم ‌مي‌دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نمي‌داد. همه روي زمين خيز برداشته بودن و هيچ كاري نمي‌شد انجام بديم. توپخانه عراق كاملاً مي‌دانست ما از چه محلي عبور مي‌كنيم و دقيقاً همان مسير را مي‌زد. همه چيز به هم ريخته بود، هر كس به سمتي مي‌دويد. ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانال‌ها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم. تا كانال سوم جلو رفتم اما نمي‌شد كسي را پيدا كرد. يكي از بچه‌ها كه من را شناخته بود گفت: "دنبال كي مي‌گردي؟". پرسيدم: "ابراهيم رو نديدي؟" ‌گفت: "چند دقيقه پيش از اينجا رد شد" همين طور كه اين طرف و آن طرف مي‌رفتم يكي از فرمانده‌ها را ديدم كه من را شناخت و گفت: "اخوي يه كاري بكن، سريع برو توي معبر و بچه‌هايي كه توي راه موندن و زنده هستن، ببرشون عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد". طبق دستور فرمانده بچه‌هايي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح‌ها را كمك كردیم و رسانديم عقب، اين كار دو، سه ساعتي طول كشيد. اما وقتي مي‌خواستم برگردم، بچه‌هاي لشگر جلويم را گرفتند و گفتند: "نميشه برگردي" با تعجب پرسيدم: "چرا؟" گفتن: "دستور عقب‌نشيني صادر شده. تو هم فايده نداره بري، چون بچه‌هاي ديگه هم تا صبح برمي‌گردن عقب."  فردا صبح، وقتي هوا در حال روشن شدن بود از همه بچه‌ها سراغ ابراهيم را مي‌گرفتم.اما كسي خبري نداشت. خسته ونا اميد شده بودم. دقايقي بعد مجتبي را ديدم كه با چهره‌اي خاك آلود وخسته از سمت خط برمي‌گشت. با نااميدي پرسيدم:" مجتبي، ابراهيم رو نديدي ؟"  همينطور كه به سمت من مي‌آمدگفت: "يك ساعت پيش با هم بوديم. " با خوشحالي از جا پريدم و آمدم جلو وگفتم: خُب، الان كجاست؟ ادامه داد:" بهش گفتم دستور عقب‌نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب. هوا روشن بشه هيچ كاري نمي‌تونيم انجام بديم. "  اما ابراهيم گفت:"بچه‌ها توي كانالها موندن. من چه جوري بيام عقب، من مي‌رم پيش اونها اگه شد همه با هم برمي‌گرديم عقب"مجتبي ادامه داد: "همين طور كه داشتم با ابراهيم حرف مي‌زدم ديديم يک گردان از لشگر عاشورا به سمت ما مي‌ياد و هيچ جان پناهي نداره. ابراهيم سريع با فرمانده اونها صحبت كرد و خبر عقب‌نشيني رو به اونها داد.  من هم چون مسير را بلد بودم با اونها فرستاد عقب، خودش هم يک آرپي‌جي با چند تا گلوله از اونها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم."ساعت ده صبح ، قرارگاه لشگر در فكه محل رفت و آمد فرماند‌هان بود. خيلي‌ها مي‌گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند.

    اواسط بهمن ماه و ساعت 9 شب‌ بود. ديدم يكي داره از توي كوچه داد مي‌زنه: "حاج علي خونه‌اي؟" اومدم لب پنجره و ديدم ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه ايستاده‌اند. آمدم دم در و با خوشحالي ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم و آمديم داخل خانه، هوا خيلي سرد بود و من تنها بودم

گفتم:" داش ابرام شام خوردي"  گفت: "نه، زحمت نكش"

  گفتم: " تعارف نكن مي‌خوام تخم مرغ درست كنم" و بعد هم شام مختصري رو آماده كردم. شام كه خورديم گفتم: "امشب بچه‌هام نيستن اگه كاري ندارين همين جا بمونين. كرسي هم به راهه لااقل يه كمي استراحت كنين"ابراهيم و علي هم قبول كردند.

    بعد هم با خنده گفتم: "راستي داش ابرام توي اين سرما سردت نميشه با شلوار كردي راه مي‌ري؟"

 او هم خنديد وگفت: "نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!" و بعد سه تا از شلوارها رو درآورد و رفت زيركرسي و من هم شروع كردم با علي صحبت كردن.

  نفهميدم ابراهيم خوابش برد يا نه، ولي يكدفعه ديدم از چا پريد و تو صورتم نگاه كرد و بي‌‌مقدمه گفت:

  "حاج علي، جون من راست بگو! تو چهره من شهادت مي‌بيني؟" توقع اين سئوال رو نداشتم چند لحظه‌اي تو صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: "بعضي از بچه‌ها موقع شهادت حالت عجيبي پيدا مي‌كنن ولي تو هميشه اين حالت رو داري ".

  چند دقيقه‌اي سكوت فضاي اتاق رو گرفت. بعد ابراهيم بلند شد و به علي هم گفت:"پاشو بايد سريع بريم"  گفتم:"ابرام جون كجا داري مي‌ري؟"

گفت: "بايد سريع بريم مسجد و بعد شلوارهاش رو پوشيد و راه افتادن".

آن شب ابراهيم رفت مسجد و با بچه‌ها خداحافظي كرد و آخر شب هم رفت خانه و با مادرش صحبت كرد و از او خواهش كرد برايش دعا كند. فردا صبح هم راهي منطقه شد.

***

  اين‌دفعه از مسائل مختلف كمتر حرف مي‌زد و بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. وقتي هم رسيديم منطقه خبردار شديم بچه‌ها مشغول مانورهاي عملياتي هستند ما هم يك راست رفتيم پيش حاج اكبر و با او رفتيم پيش بچه‌هاي اطلاعات و عمليات. بچه‌ها با شنيدن بازگشت ابراهيم جان تازه گرفته بودند. همه مي‌آمدند و با او دست و روبوسي مي‌كردند. يك لحظه چادر خالي نمي‌شد. مرتب بچه‌ها مي‌آمدند و مي‌رفتند.

   بعد هم حاج حسين آمد. حاجي هم از اينكه ابراهيم آمده بود، خيلي خوشحال شد و بعد از سلام و احوالپرسي شروع كرد با ابراهيم صحبت كردن.

  بچه‌ها دائم به اونها سر مي‌زدند و يك لحظه اطراف ابراهيم خالي نبود اما وقتي بچه‌ها رفتند و چادر خلوت شد. ابراهيم پرسيد:

"حاج حسين بچه‌ها همه مشغولن خبريه؟!"

حاجي هم گفت: "فردا حركت مي‌كنيم واسه عمليات. اگه با ما بيائي كه خيلي خوشحال مي‌شيم "

حاجي ادامه داد: "براي عمليات جديد بايد بچه‌هاي اطلاعات رو بين گردان‌ها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه".

 و بعد ليستي رو گذاشت جلوي ابراهيم و گفت: "نظرت در مورد اين بچه‌ها چيه؟" ابراهيم ليست رو نگاه كرد و يكي‌يكي نظر داد.

 بعد ابراهيم پرسيد:"خُب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه جوريه؟ "

  حاجي هم گفت:"الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدن و هر سه تا لشكر يه سپاه رو تشكيل مي‌دن. حاج همت هم شده مسئول سپاه يازده قدر كه لشگر حضرت رسول هم تحت پوشش اين سپاهه ، كار اطلاعات يازده قدر رو هم به ما سپردن".

***

   عصر همان روز ابراهيم رفت پيش رفقاي قديمي و شروع كرد به حنا بستن، موهاي سرش رو هم كوتاه كرد و ريش‌هایش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي‌تر شده بود. بعد باهم رفتيم به يكي از ديدگاههاي منطقه وابراهيم با دوربين‌ مخصوص، منطقه عملياتي رو مشاهده كرد. بعدهم يه سري مطلب رو روي كاغذ ‌‌نوشت.

  تو همين حين يه سري از بچه‌ها آمدند و مرتب مي‌گفتند: آقا زودباش!ما هم مي‌خوايم ببينيم. ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد :" مگه اينجا سينماس! ما برا فردا بايد دنبال راهكار باشيم و مسيرها روببينيم."

  بعد هم با عصبانيت آنجا را ترك كرد. وقتي برمي‌گشتيم ‌گفت: نمي‌دونم چرا اينقدر دلشوره دارم. گفتم: "چيزي نيست، ناراحت نباش"بعد با هم رفتيم پيش يكي از فرمانده‌هاي سپاه قدر و ابراهيم گفت:

"حاجي، اين منطقه حالت عجيبي داره. تمام اين منطقه خاك رملي داره، نيرو نمي‌تونه تو اين دشت حركت كنه. عراق هم كه اين همه موانع درست كرده. به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟ اون فرمانده هم گفت:" ابرام جون دستور فرماندهيه، به قول حضرت امام ما مامور به انجام تكليف هستيم، نتيجه‌اش با خدا"  

***

  فردا عصر بچه‌هاي گردان‌ها آماده شدند و فقط از لشگر 27 حضرت رسول (ص) يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل ‌گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيم را ديدم كه به سمت ما مي‌آمد. با ديدن چهره ابراهيم خيلي دلم لرزيد جمال زيباي او ملكوتي‌تر شده بود. صورتش سفيدتر از هميشه، چفيه‌اي عربي و بلند انداخته بود و اوركت زيبايي پوشيده بود. آمد پيش ما و با بچه‌ها دست داد، من هم كشيدمش كنار و گفتم: "داش ابرام خيلي نوراني شدي".

   نفس عميقي كشيد و با حسرت گفت: "روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم ولي بعدش گفتم خوش به حالش كه با شهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره. اصغر وصالي ، علي قرباني ، قاسم تشكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتن، يه طوري شده كه تو بهشت زهرا بيشتر از تهرون رفيق داريم" دوباره مكثي كرد و گفت:

 "خرمشهر هم كه آزاد شد. من مي‌ترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم، من نمي‌دونم بعد از جنگ چه وضعي پيش مياد و چي ميشه. هرچند توكل ما به خداست"بعد نفس عميقي كشيد وگفت: خيلي دوست دارم شهيد بشم اما، خوشگلترين شهادت رو مي‌خوام! با تعجب نگاش مي‌كردم وهيچي نمي گفتم. ابراهيم در حالي كه قطرات اشك از گوشه چشمش جاري شده بود ادامه داد:خوشگلترين شهادت، شهادتيه كه جائي بموني كه دست احدي بهت نرسه وكسي تو رو نشناسه. خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره.

گفتم: "داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن خيلي دلم گرفت" و بعد بحث رو عوض كردم و گفتم: "حاج حسين گفته: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره هر جا هم كه احتياج شد كمك مي‌كني".

گفت: "نه، من مي‌خوام با بسيجي‌ها باشم"، بعد هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان‌هاي خط شكن كه داشتند آخرين آرايش نظامي را پيدا مي‌كردند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگر احتياج شد از عراقي‌ها مي‌گيريم!

حاج حسين داشت از دور ما را مي‌ديد. به طرفش ‌رفتيم. حاجي هم محو چهره ابراهيم شده بود. به محض اينكه به او رسيديم بي‌اختيار ابراهيم را در آغوش گرفت و چند لحظه‌اي در اين حالت بودند. انگار مي‌دانستند اين آخرين ديدار آنهاست. بعد هم ابراهيم ساعتش رو باز كرد و گفت:" حسين اين يادگار مال شما".

حاج حسين كه اشك تو چشماش حلقه زده بود گفت:" نه ابرام جون باشه پيش خودت، احتياجت ميشه" ابراهيم با آرامش خاصي گفت: "نه من ديگه بهش احتياج ندارم".

حاجي هم كه خيلي منقلب شده بود گفت: "ابرام جان، دو تا راهكار عبوري داريم كه بچه‌ها از اون‌ها  عبور مي‌كنن من مي‌خوام با يه سري از فرمانده‌ها از راهكار اول برم، تو هم با ما بيا"

 ابراهيم گفت:"اجازه بده من از راهكار دوم برم و پيش بچه‌هاي بسيجي باشم. مشكلي كه نداره ؟"

 حاجي هم گفت: "نه، هر طور راحتي".

 

ابراهيم از آخرين تعلقات مادي جدا شد. بعد هم رفت پيش بچه‌هاي گردان‌هائي كه خط‌شكن‌ عمليات بودن و كنار آنها  نشست. 

چند هفته‌اي است كه با ابراهيم در تهران هستيم، بعد از عمليات زين‌العابدين و مريضي ابراهيم و مراجعت او به تهران هر شب بچه‌ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشه، آنجا پر از بچه‌هاي هيئتي و بچه‌هاي رزمنده است.

   اما حال و هواي ابراهيم خيلي عجيب‌تر از قبل است ديگر از آن حرف‌هاي عوامانه و شوخي‌ها و خنده‌هاي هميشگي كمتر ديده مي‌شود. البته از ابتداي سال اين حالت در ابراهيم ديده مي‌شد ولي اين اواخر روز به روز بيشتر ‌شده. اكثر بچه‌ها او را شيخ ابراهيم صدا مي‌زنند. ابراهيم ريش‌هايش را كوتاه كرده بود ولي با اين حال هنوز نورانيت چهره‌اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه يك آرزوي ديرينه در بين همه بچه‌ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. يكبار در تاريكي شب با هم قدم مي‌زديم كه پرسيد: "مي‌دوني آرزوي من چيه؟"  گفتم:" خُب حتماً شهادته؟!"

  خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت : "شهادت ذره‌اي از آرزوي منه، من مي‌خوام هيچي از من نمونه و مثل اربابمون امام حسين (ع) قطعه‌قطعه بشم. اصلاً  نمي‌خوام جنازه‌ام برگرده"، بعد ادامه داد:

"دلم مي‌خواد گمنام بمونم و جنازم برنگرده". البته دليل اين حرفش رو قبلاً شنيده بودم، مي‌گفت:"چون مادر سادات قبر نداره، نمي‌خوام من هم قبر داشته باشم". 

***

  حال و هواي ابراهيم توي دي ماه شصت و يك خيلي عجيب بود. يك بار آمد پيش بچه‌هاي زورخانه و همه رو براي ناهار دعوت كرد منزلشان

   قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد و ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نيست و تمام وجودش در ملكوت سير مي‌كند. بعد از نماز هم شروع كرد با صداي زيبا دعاي فرج را خواندن. يكي از رفقا برگشت به طرف من و گفت:"ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطوري نماز بخونه و اينقدر اشك بريزه".

   هر جا هم هيئت مي‌رفتيم، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود و در ادامه مي‌گفت: "به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارن" و هميشه توي هيئت از جبهه‌ها و رزمنده‌ها ياد مي‌كرد.

 

 

عملیات زین العابدین

  پائيز سال61 ابراهيم بعد از سپري كردن دوره نقاهت به جبهه آمد.  معمولاً هر جايي كه ابراهيم مي‌رفت با روي باز از او استقبال مي‌كردند. بسياري از فرماندهان از دلاوري و شجاعت‌هاي ابراهيم شنيده بودند. يكبار هم به گردان ما، يعني گردان آرپي‌جي زنها اومد و با من شروع به صحبت كرد. صحبت من با ابراهيم طولاني شد و بچه‌ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: "جواد كجا بودي؟" گفتم: "يكي از رفقا اومده بود با من كار داشت و الان با ماشين داره ميره." برگشت و نگاه كرد و گفت: "اسمش چيه؟"  گفتم:"ابراهيم هادي"يكدفعه با تعجب گفت: "اين آقا ابرام كه مي‌گن همينه؟!" گفتم:"آره چطور مگه؟" همينطور كه به حركت ماشين نگاه مي‌كرد گفت:" اينكه از قديمياي جنگه چطور با تو رفيق شده". با غرور خاصي گفتم: " خُب ديگه، بچه محل ماست"بعد از چند لحظه مكث برگشت و گفت: "اگه مي‌توني بيارش تو گردان براي بچه‌ها صحبت كنه" من هم كلاس گذاشتم و گفتم: "سرش شلوغه، اما بهش مي‌گم ببينم چي مي‌شه". دفعه بعد كه براي ديدن ابراهيم به مقر اطلاعات و عمليات رفتم، پس از حال و احوالپرسي و صحبت گفت: "صبركن تا محل گردان تو رو برسونم و با فرمانده شما صحبت كنم"، بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. توي راه به يك آبراه رسيديم كه هميشه هر وقت با ماشين از اونجا رد مي‌شديم، گير مي‌كرديم. گفتم: "آقا ابرام  برو از بالاتر بيا، اينجا گير مي‌كني" گفت:"وقتش رو ندارم، از همين جا رد مي‌شيم" گفتم: "اصلاً نمي‌خواد بياي، تا همين جا هم دستت درد نكنه من بقيه‌اش رو خودم مي‌رم". گفت: "بشين سر جات، من فرمانده شما رو مي‌خوام ببينم" و حركت كرد. به خودم گفتم:" چه جوري مي‌خواد از اين همه آب رد بشه!" بعد تو دلم خنديدم و گفتم: "چه حالي مي‌ده گير كنه و يه خورده حالش گرفته بشه". اما ابراهيم يه الله اكبر بلند و يه بسم‌الله گفت و با دنده يك از اونجا رد شد. به طرف مقابل كه رسيديم گفت:  "ما هنوز قدرت الله اكبر رو نمي‌دونيم، اگه بدونيم خيلي از مشكلات حل مي‌شه".

***

  گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم رو بدست آورده بود، تا اينكه موقع حركت به سمت منطقه سومار شد. سر سه راهي ايستاده بودم. ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب ميام پيش شما، من هم منتظرش بودم. گردان ما در حال حركت بود و من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه مي‌كردم. تا اينكه ابراهيم از دور آمد.  بر خلاف هميشه كه با شلوار كردي و بدون اسلحه مي‌آمد اين دفعه با لباس پلنگي يكدست و پيشاني‌بند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: "آقا ابرام اسلحه به دست شدي؟"  خنديد و گفت: "اطاعت از فرماندهي واجبه، منم چون فرمانده دستور داده اين طوري اومدم ". بعد گفتم: "آقا ابرام اجازه مي‌دي منم با شما بيام؟" گفت:" نه شما با بچه‌هاي خودتون حركت كن و برو، منم دنبال شما هستم و همديگر رو مي‌بينيم". چند كيلومتر راه رفتيم تا اينكه در تاريكي شب به مواضع دشمن رسيديم. كمي استراحت كرديم و من كه آرپي‌جي زن بودم به همراه فرمانده خودمان تقريباً جلوتر از بقيه راه افتاديم. حالت بدي بود اصلاً آرامش نداشتم. سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. ما از داخل يك شيار باريك با شيب خيلي كم به سمت نوك تپه حركت مي‌كرديم. در بالاي تپه سنگرهاي عراقي كاملاً مشخص بود و من وظيفه داشتم به محض رسيدن آنها را بزنم. يك لحظه به اطراف نگاه كردم در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهائي به سمت نوك تپه كشيده شده بود انگار عراقي‌ها مي‌دانستند ما از اين شيار عبور مي‌كنيم. آب دهانم را قورت دادم و طوري راه مي‌رفتم كه هيچ صدايي بلند نشود، بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه‌هاحبس شده بود. هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم كه يك دفعه منوري بالاي سر ما شليك شد. بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين، درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك و يا گلوله‌اي به سمت ما مي‌آمد و صداي ناله بچه‌ها را بلند مي‌كرد. در آن تاريكي هيچ كاري نمي‌توانستيم انجام بدهيم. دوست داشتم زمين باز مي‌شد و مرا در خودش مخفي مي‌كرد. مرگ را به چشم خود مي‌ديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو آمد و پاي مرا گرفت. سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نمي‌شد، چهره‌اي‌كه مي‌ديدم، چهره نوراني ابراهيم بود. يكدفعه گفت:" جواد تويي؟" و بعد آرپي‌جي را از من گرفت و جلوتر رفت. بعد هم از جا بلند شد و فرياد زد: "شيعه‌هاي اميرالمؤمنين بلند شين، دست مولا پشت سر ماست" و بعد با يه الله‌اكبر آرپي‌جي رو شلیک کرد و سنگر مقابل را كه بيشترين تیراندازی را مي‌كرد منهدم نمود. بچه‌ها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم "الله اكبر" بقيه هم از جا بلند شدند و شليك كردند. تقريباً همه عراقي‌ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده. كار تصرف تپه مهم عراقي‌ها خيلي سريع انجام شد و عراقي‌هاي زيادي اسير شدند. بقيه بچه‌ها هم به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو مي‌رفتيم. در بین راه به من گفت: "بيخود نيست كه هر فرماندهي دوست داره با ابراهيم همراه باشه. عجب شجاعتي داره !"  نيمه‌هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: "نظر عنايت مولا رو ديدي؟ ديدي فقط يه الله‌اكبر احتياج بود تا دشمن فرار بكنه".

***

  عمليات در محور ما تمام شد و بچه‌هاي همه گردان‌ها به عقب برگشتند اما بعضی از گردان‌ها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشته بودند. ابراهيم وقتي با فرمانده يكي از آن گردان‌ها صحبت مي‌كرد. داد مي‌زد و خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت ابراهيم رو نديده بودم. مي‌گفت: "شما كه مي‌خواستين برگردين و نيرو و امكانات داشتين. چرا به فكر بچه‌هاي گردانتان نبودين چرا مجروح‌ها رو جا گذاشتين، چرا خوب نگشتين و..."براي همين با مسئول محور كه از رفقاي خودش بود هماهنگ كرد و با جواد افراسيابي و چند تا از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند و تعدادي از مجروحين و شهداي باقيمانده رو طي چند شب به عقب انتقال دادند. دشمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي‌ لازم رو انجام دهد. ابراهيم و جواد توانستند تا شب بيست و يك آذرماه 61 هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج و به عقب منتقل كنند. حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري يك سنگر عراقي با شگردي خاص به عقب منتقل كردند. ابراهيم وقتي پيكرهاي شهدا رو به عقب منتقل كرد در عين خستگي خيلي خوشحال بود. مي‌گفت: "ديگه شهيد يا مجروحي تو منطقه دشمن نبود. هر چی بود آورديم". بعد گفت:" امشب چقدر چشم‌هاي منتظر رو خوشحال كرديم. مادر هر كدوم از اين شهدا كه سر قبر بچه‌هاشون برن ثوابش براي ما هم هست". من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم:"آقا ابرام يه سئوال دارم: خودت چرا دعا مي‌كني كه گمنام باشي ؟" انگار كه منتظر اين سئوال نبود، يه لحظه سكوت كرد و گفت: "من مادرم رو آماده كردم. گفتم منتظر من نباشه حتي گفتم برام دعا بكنه كه گمنام شهيد بشم"، ولي باز جوابي رو كه مي‌خواستم نگفت. ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كسالت پيدا كرد و به تهران آمد و چند هفته‌اي تهران بود و فعاليت‌هاي مذهبي و فرهنگي رو ادامه ‌داد.

 

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3