• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

دوست

در يكي از عمليات‌هاي نفوذي در منطقه گيلان غرب يكي از رزمندگان شجاع به نام ماشاءالله عزيزي در حال عبور از ميدان مين به علت انفجار، به سختي مجروح شد و همان جا افتاد. دشمن در نزديكي او سنگر ديده‌باني داشت و آن منطقه در تيررس كامل دشمن بود. هيچكس اميدي به زنده ماندن او نداشت. ساعاتي بعد ابراهيم با استفاده از تاريكي شب و با شجاعت به سراغ او رفت تا بتواند پيكر او را به عقب منتقل كند.  ولي با تعجب مشاهده كرد كه بدن بي‌رمق، او خارج ازميدان مين در محل امني قرار دارد. ابراهيم او را به عقب منتقل كرد. در راه بازگشت بود كه متوجه شد ماشاءالله هنوز زنده است و اون رو سريع به بيمارستان رساند. بعدها زنده ياد عزيزي در دست نوشته‌هايش آورد كه: "وقتي در ميدان مين بي‌هوش روي زمين افتاده بودم چهره‌اي نوراني را مشاهده كردم كه بالاي سرم آمد و سرم را به زانو گرفت و دست نوازشي بر سرم كشيد . بعد هم مرا از محدوده خطر خارج كرد و فرمودند: يكي از دوستان ما مي‌آيد و تو را نجات خواهد داد" لحظاتي بعد احساس كردم كسي مرا تكان مي‌دهد و بعد مرا روي دوش قرار داد و حركت كرد. وقتي هم به هوش آمدم متوجه شدم بر روي دوش ابراهيم قرار دارم. از اين رو ماشاءالله خيلي به ابراهيم ارادت داشت.  بعد از شهادت ابراهيم بود كه ماجراي آن شب را براي ما تعريف كرد و گفت آن جمال نوراني از ابراهيم به عنوان دوست ياد كرد.

 

 

 

 

ابوجعفر

  يكي از روزهاي پاياني سال پنجاه و نه خبر رسيد كه بچه‌هاي رزمنده بر روي ارتفاعات بازي دراز عملياتي را انجام داده‌اند. قرار شد هم زمان بچه‌هاي اندرزگو هم، عملياتي نفوذي به سمت عمق مواضع دشمن انجام دهند.  براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري1 و رضا گوديني و من انتخاب شديم و دو تن از كردهاي محلي كه به منطقه آشنا بودند به نام شاهرخ نورايي و حشمت كوهپيكر با ما همراه شدند. وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم و با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم، با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم و با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را استتار كرديم. در مدت روز ضمن استراحت به شناسايي مواضع دشمن و جاده‌هاي داخل دشت پرداختيم و نقشه‌اي از منطقه نفوذ دشمن ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشت كه يكي جاده آسفالته ( جاده دشت گيلان) و ديگري جاده خاكي كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده مي‌شد.   فاصله بين اين دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود و يك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه‌ها و اطراف جاده‌ها امنيت آن را برعهده داشتند.  با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز مغرب و عشاء من به همراه رضا گوديني وسايل لازم را برداشتيم و به سمت جاده آسفالته حركت كرديم و بقيه بچه‌ها به سمت جاده خاكي رفتند.   در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شد به سرعت روي جاده رفتيم و دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله‌هاي موجود كار گذاشتيم و روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.  از نقل و انتقالات نيروها معلوم بود كه عراقي‌ها هنوز بر روي بازي‌دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهاي عراقي به آن سمت مي‌رفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناخودآگاه هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم. يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله‌هاي داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر ‌شد. تمام دشت از سوختن تانك روشن شده بود و ترس و دلهره عجيبي در دل عراقي‌ها انداخته بود به طوري كه اكثر نگهبان‌هاي عراقي بدون هدف شليك مي‌كردند.   وقتي به ابراهيم و بچه‌ها رسيديم آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند و با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم پيشنهاد كرد حالا كه تا صبح وقت زيادي داريم و اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن به دشمن وحشت بيشتري در دلشان ايجاد كنيم.  هنوز صحبت‌هاي ابراهيم تمام نشده بود كه صداي انفجاری از داخل جاده خاكي شنيده شد.يك خودرو عراقي  منهدم شده بود و همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقي‌ها بسيار زياد شده بود. آن‌ها فهميده بودند كه نيروهاي ايراني در مواضع آنها نفوذ كرده‌اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. و ما هم با عجله به سمت كوه مي‌دويديم. در همين حين يك جيپ عراقي از روبرو به سمت ما آمد و فرصتي براي تصميم‌گيري باقي نگذاشت. بچه‌ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقي حركت كرديم و مشاهده كرديم يك افسر عالي‌رتبه عراقي و راننده او كشته شده‌اند و فقط بيسيم‌چي آنها مجروح روي زمين افتاده است. گلوله به پاي بيسيم‌چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله مي‌كرد.  يكي از بچه‌ها اسلحه‌اش را مسلح كرد و به سمت بي‌سيم‌چي رفت. جوان عراقي مرتب مي‌گفت:"الامان الامان"ابراهيم ناخودآگاه داد زد: "مي‌خواي چيكار كني؟" گفت:"مي‌خوام راحتش كنم". ابراهيم جواب داد: "رفيق، تا وقتي بهش تيراندازي مي‌كرديم اون دشمن ما بود. اما حالا كه اومديم بالاي سرش اون اسيره"  بعد هم به سمت بيسيم‌چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت و گذاشت روي كولش و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه مي‌كرديم. يكي گفت: "آقا ابرام معلومه چي كار مي‌كني! از اينجا تا مواضع خودي سيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم." ابراهيم هم برگشت و گفت: "اين بدن قوي رو خدا براي همين روزا گذاشته "بعد هم به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقي‌ها رو برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي رو بستيم و دوباره به راهمان ادامه داديم.   پس از هفت ساعت كوه‌پيمايي به خط مقدم رسيديم. توي راه ابراهيم با اسير عراقي حرف مي‌زد و او هم مرتب از ابراهيم تشكر مي‌كرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح رو خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند. آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نمازكمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد و گفت: "من ابوجعفر و ساكن كربلا هستم. اصلاً هم فكر نمي‌كردم كه شما اينگونه باشيد."خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را مي‌فهميديم. هنوز هوا روشن نشده بود كه به غار بان‌سيران در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني هم براي آوردن وسايل و نيروهاي كمكي به سمت نیروهای خودی رفت. چند ساعت بعد رضا با وسيله و نيروي كمكي برگشت و بچه‌ها رو صدا زد که حركت كنيم. وقتي مي‌خواستيم از غار خارج شويم ديديم رضا حالت عجيبي داره. گفتم: "رضا چيزي شده؟" جواب داد: "وقتي به سمت غار برمی‌گشتم يه دفعه جا خوردم، يه نفر مسلح جلوي غار بود. اول فكر كردم يكي از بچه‌هاي گروه داره نگهباني مي‌ده. ولي وقتي جلو اومدم ديدم ابوجعفر همون اسير عراقي در حالي كه اسلحه در دست داره مشغول نگهبانيه و داره به اطراف نگاه مي‌كنه. به محض اينكه اون رو ديدم رنگم پريد ولي ابوجعفر سلام كرد و اسلحه رو به من داد و به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودن. من هم متوجه شدم يك گَشتي عراقي داره از اينجا رد مي‌شه براي همين اومدم مواظب باشم كه اگه نزديك شدن اونها رو بزنم!"  با بچه‌ها به مقر رفتيم و ابوجعفر رو چند روزي پيش خودمون نگه داشتيم، ابراهيم به خاطر فشاري كه در مسير به او وارد شده بود از ناحيه آپانديس دچار مشكل شده بود و او را به بيمارستان برديم. چند روز بعد ابراهيم برگشت و همه بچه‌ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: "بچه‌هاي سپاه غرب اومدن اَزت تشكر كنن". گفت: "چطور مگه، چي شده؟"  گفتم: "خودشون بگن بهتره". با ابراهيم رفتيم مقر سپاه و مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: "ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتون آوردين عقب، بيسيم‌چي قرارگاه لشكر چهارم عراق بوده و اطلاعاتي كه او به ما از وضع آرايش نيروها، مقر تيپ‌ها، فرماندهان، راه‌هاي نفوذ و... داده به قدري ارزشمنده كه با هيچ چيزي قابل مقايسه نيست. اين اسير سه روز هست كه داره صحبت مي‌كنه و همه حرفهاش صحيح و درسته. از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده و حتي تمامي راههاي عبور عراقي‌ها و تمامي رمزهاي بيسيم اونها رو به ما اطلاع داده. براي همين آمده‌ايم تا از كار مهمي كه شما انجام دادين تشكر كنيم". ابراهيم لبخندي زد و گفت: "اي بابا ما چيكاره‌ايم اين كارخدا بود. "   فرداي آن روز ابوجعفر را به همراه چند اسير ديگه به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر رو پيش خودمون نگه داريم نشد. ابوجعفر به مسئول سپاه گفته بود: "خواهش مي‌كنم من را اينجا نگه داريد تا با عراقي‌ها بجنگم اما موافقت نشده بود. "   يك سال بعد، از بچه‌هاي گروه شنيدم كه جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده‌اند و به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي‌ها مي‌جنگند. از شخص ديگري شنيدم كه ابوجعفر را در مقر تيپ بدر ديده بود براي همين قرار شد يك بار به‌ آنجا برويم و هر طور شده ابوجعفر رو پيدا كنيم و به جمع بچه‌هاي گروه خودمان ملحق كنيم.   عصر يكي از روزها به مقر تيپ بدر رفتم تا با فرماندهانشان صحبت كنم. اما قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنه‌اي برخورد كردم كه باوركردني نبود. تصاوير شهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود و تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر ديده مي‌شد. حال خوشي نداشتم. از مقر تيپ خارج شدم، تمام خاطرات در ذهنم مرور مي‌شد. حماسه آن شب، بيسيم چي عراقي، اردوگاه اسراء، تيپ بدر، شهادت، خوشا به حالش.

جایزه

يكي از عملياتهاي نفوذي در منطقه غرب به اتمام رسيد. بچه‌ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات يكي يكي سنگرها رو نگاه كرديم كه كسي جا نمانده باشد و خودمان آخرين نفرهائي بوديم كه برمي‌گشتيم. ساعت حدود يك نيمه شب بود. من بودم و ابراهيم و رضا كه عرب زبان بود و دو نفر از بچه‌ها ، پس از مدتي راه رفتن به ابراهيم گفتم: داش ابرام خيلي خسته‌ايم اگه مشكلي نداره همينجا كمي استراحت كنيم. ابراهيم هم موافقت كرد و در يك مكان مناسب شبيه يك سنگر مشغول استراحت شديم. هنوز چشمانم گرم نشده بود كه احساس كردم از سمت عراقي‌ها كسي به ما نزديك مي‌شه. يكدفعه از جا پريدم. از گوشه سنگر نگاه كردم. درست فهميده بودم يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل مي‌كرد به ما نزديك مي‌شد.  خيلي آهسته ابراهيم رو صدا كردم. اطراف رو هم خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود. وقتي خوب به ما نزديك شد از سنگر بيرون پريديم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي كه خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست. يكدفعه متوجه شدم، روي دوش او يكي از بچه‌هاي بسيجي خودمان است كه مجروح شده و جامانده.  خيلي تعجب كرده بوديم. اسلحه را روي كولم انداختم و با كمك بچه‌ها مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي واينجا چه مي‌كني!؟  سرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شما من مشغول گشت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم كه يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شما از درد به خود مي‌پيچيد و مولا اميرالمومنين (ع) و امام زمان(ع) رو صدا مي‌زد. منم با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(ع) تا هوا تاريكه و بعثي‌ها نيومدن اون رو به نزديك سنگراي ايراني‌ها برسونم و برگردم.  بعد ادامه داد: شما حساب افسران بعثي رو از حساب ما سربازاي شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنين.  حسابي جاخورده بوديم. ابراهيم رو كرد به سرباز عراقي و گفت: حالا اگه بخواي مي‌توني اينجا بموني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي. اون عراقي هم عكسي رو از جيب پيراهنش بيرون آورد وگفت: اينها خانواده من هستن من اگه به نيروهاي شما ملحق بشم صدام اونها رو مي‌كشه. بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد و بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي !!  همه ما ساكت شديم و باتعجب به هم نگاه مي‌كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. ابراهيم با چشمان گرد شده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا مي‌دوني!؟ من به شوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقيا هم رفيق داري! سرباز عراقي گفت: يك ماه قبل از طرف استخبارات (اداره اطلاعات عراق) تصوير شما و دو نفر ديگر از فرماندهان غرب كشور رو براي همه يگانهاي نظامي ارسال كردن و گفتن: هركس سر اين فرماندهان ايراني رو بياره جايزه بزرگي از دست صدام خواهد گرفت  

نیمه شعبان

عصر روز نيمه شعبان بود كه ابراهيم وارد مقر شد، از نيمه شب خبري از ابراهيم نبود. حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده . پرسيدم: "آقا ابرام چي شده، اين اسيركجا بوده؟"  گفت: "نصف شب رفته بودم تو جاده‌هاي منتهي به ارتفاعات، ميون مسير مخفي شده بودم و به تردد خودروهاي عراقي دقت مي‌كردم، وقتي جاده خلوت شد يك جيپ عراقي رو ديدم كه با يه سرنشين به سمت من مي‌اومد. سريع وسط جاده رفتم و افسر عراقي رو اسير گرفتم و از مسير كوه با خودم آوردم".   بین راه با خودم فكر مي‌كردم و گفتم:" اين هم هديه‌ ما براي امام زمان (عج) "ولي بعد، از حرف خودم پشيمان شدم و گفتم:"ما كجا و هديه براي امام زمان (عج)". همان روز بچه‌ها دور هم جمع شديم. از هر دري صحبتي به ميان آمد تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد: "بهترين فرمانده‌ها رو تو جبهه چه كساني مي‌دوني و چرا؟"  ابراهيم كمي فكر كرد و گفت: "تو بچه‌هاي سپاه هيچكس رو مثل محمد بروجردي نمي‌دونم، محمد كاري كرد كه تقريباً هيچكس فكرش رو نمي‌كرد. يعني توي كردستان با وجود آن همه مشكلات توانست گروههاي پيش‌مرگ كردستان رو راه‌اندازي كنه و از اين طريق كردستان رو آروم كنه.  توي فرمانده‌هاي ارتش هم هيچكس مثل سرگرد علي صياد شيرازي نيست. همون كه از بچه‌هاي داوطلب، خاكي‌ترِ و خيلي آدمِ افتاده و درستيه، آقاي صياد قبل از نظامي بودن يه جوون حزب‌اللهي و مومنِ.   از نيروهاي هوانيروز هم هر چي بگردي بهتر از سروان شيرودي پيدا نمي‌كني، شيرودي توي سرپل ذهاب با هلي‌كوپتر خودش جلوي چند تا پاتك عراق رو گرفت. با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شده اونقدر ساده زندگي مي‌كنه كه تعجب مي‌كنين. وقتي هم كه از طرف سازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشي آوردن يكي از اونها رو دادم به شيرودي، آخه با اينكه فرمانده است اما كفش مناسبي نداشت".   همان روز صحبت به اينجا رسيد كه آرزوي خودمون رو بگيم. هر كسي چيزي مي‌گفت. بيشتر بچه‌ها آرزويشان شهادت بود. بعضي‌ها هم مثل سيد ابوالفضل كاظمي به شوخي مي‌گفتند: خدا بنده‌هاي خوب و پاك رو سوا مي‌كنه. برا همين ما مرتب گناه مي‌كنيم كه ملائكه سراغم ما نيان. ما مي‌خوايم حالا حالاها زنده باشم. بچه‌ها خنديدن و بعد هم نوبت ابراهيم شد.  همه منتظر بودن ببينن ابراهيم چي مي‌گه. ابراهيم مكثي كرد وگفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم تو نبرد با اسرائيل شهيد بشم. 

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3