• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

اسیر

از ويژگي‌هاي ابراهيم احترام به دیگران حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم مي‌شنيديم كه: "اكثر اين دشمنان ما انسان‌هاي جاهل و ناآگاه هستن و بايد اسلام واقعي رو از ما ببينن،اون وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد و مي‌فهمند چه اشتباهي انجام داده‌اند". لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن به فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود و با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت. سرپل ذهاب كه بوديم چند اسير عراقي را آوردند و چون هنوز محلي براي نگهداري نبود. مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپردند. در مدت سه روز كه ابراهيم با آنها بود به قدري رفتار خوب و شايسته از ابراهيم ديده بودند كه وقتي خودرو حمل اسرا آمده بود. آنها از ابراهيم سئوال كردند كه: شما هم با ما مي‌آيي. وقتي جواب منفي شنيدند به قدري ناراحت شدند كه با گريه التماس مي‌كردند ومي‌گفتند:" ما را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام مي‌دهيم، حتي حاضريم با عراقي‌ها بجنگيم." آن روزها معمولاً هر چیزی كه از طرف تداركات برای ما مي‌آمد و هر چیزی كه ما مي‌خورديم. ابراهيم همان را بين اسرا توزيع مي‌كرد و همين باعث مي‌شد كه همه حتي اسرا هم مجذوب رفتار او ‌شوند.

***

  يكي از دوستان تعريف مي‌كرد: در يكي از عمليات‌ها بر روي ارتفاعات بازي‌دراز به سنگري رسيديم كه تعدادي عراقي در آن حضور داشتند، با اسلحه اشاره كردم و اونها رو بيرون آوردم. اما وقتي كه گفتم به سمت پايين حركت كنين، هيچ حركتي نمي‌كردند. ما دو نفر بوديم و آنها پانزده نفر و طوري بين ما قرار گرفتن كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنن. شايد هم فكر نمي‌كردن ما فقط دو نفر باشيم. دوباره داد زدم: "حركت كنيد" و با دست اشاره كردم ولي همه عراقي‌ها به افسر درجه‌داري كه پشت سرشان بود نگاه مي‌كردند. افسر بعثي هم ابروهايش را بالا مي‌انداخت، يعني نرويد. خيلي ترسيده بودم تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. يك لحظه با خودم گفتم: "همه را ببندم به رگبار"اما كار درستي نبود.  هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفته بودم. از خدا خواستم كمكم كنه. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم كه به سمت ما مي‌آمد.آرامش عجيبي پيدا كردم، به محض رسيدنش، در حالي كه به اسرا نگاه مي‌كردم گفتم: "آقا ابرام، كمك !" پرسيد: "چي شده؟"  گفتم: "اون افسر بعثي نمي‌زاره اينها برن پايين" و بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجه‌اش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود. ابراهيم اسلحه‌اش را به دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد و چند متر جلوتر جلوي پرتگاه قرار داد.  تمامي عراقي‌ها از ترس روي زمين نشستن و دستشان را بالا گرفتن. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي‌كرد و مي‌گفت: "الدخيل الدخيل، ارحم ارحم" و همينطور ناله مي‌كرد. ذوق زده شده بودم، در پوست خودم نمي‌گنجيدم، تمام ترسِ لحظات پيش من برطرف شده بود، بعدهم ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد . بعد با هم ، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم.

 

 

چم امام حسن( ع )

مدتي از تشكيل گروه نگذشته بود كه عمليات‌هاي نفوذی در عمق مواضع دشمن آغاز گرديد. براي يكي از اين مأموريت‌ها تعدادي از بچه‌هاي زبده از جمله ابراهيم و جواد افراسيابي و رضا دستواره و رضا چراغي و چهار نفر ديگر از جمله دو نفر از كردهاي محلي كه راهها را خوب مي‌شناختند انتخاب شدند. به اندازه یک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم و سلاح و مواد منفجره و مين ضد خودرو هم به تعداد كافي در كوله پشتي ها بسته بندي كرديم و حركت كرديم. از ميان كوههاي صعب‌العبور منطقه عبور كردیم.  بعد هم از رودخانه عبور کردیم و به منطقه ‌چم امام حسن(ع) كه محل استقرار يك تيپ ارتش عراق بود وارد شدیم. ميان شيارها و لابه‌لاي تپه‌ها مخفي شديم. دشمن هم فكر نمي‌كرد كه نيروهاي ايراني بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند. براي همين به راحتي مشغول تهيه نقشه از موقعيت استقرار نيروهاي عراقي شديم. سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگي‌هاي شديد كمي جلوي كار ما را مي‌گرفت اما با تلاش بچه‌ها نقشه‌هاي خوبي از منطقه تهيه گرديد. پس از اتمام كارِ شناسايي و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامي رفتيم و چندين مين ضد خودرو در آن كار گذاشتيم.  عصر بود كه به سمت مواضع نيروهاي خودي برگشتيم. هنوز زياد دور نشده بوديم که با صداي چندين انفجار، خودروها و نفربرهاي دشمن را مي‌ديديم كه در آتش مي‌سوزند. ما هم سريع از منطقه خطر دور مي‌شديم. هنوز چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه متوجه شديم چند دستگاه تانك دشمن به همراه نيروهاي پياده مشغول تعقيب ما هستند. ما هم با عبور از داخل شيارها و لابه‌لاي تپه‌ها خودمان را به رودخانه امام حسن (ع) رسانديم. با عبور از رودخانه، ديگرتانك‌هاي دشمن نتوانستند ما را تعقيب كنند. محل مناسبي را در پشت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. دقايقي بعد از دور صداي هلي‌كوپتری شنيده شد. فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله تمام نقشه‌ها را داخل يك كوله‌پشتي ريخت و تحويل رضا دستواره داد و گفت: "من و جواد مي‌مانيم شما سريع حركت كنين". كاري نمي‌شد كرد، خشاب‌هاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم. اصلاً همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه‌ها بود و اين موضوع به پيروزي در عمليات‌هاي بعدي بسيار كمك مي‌كرد. از دور مي‌ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض مي‌كنند و با ژ3 به سمت هلي‌كوپتر تيراندازي مي‌كنند. هلي‌كوپتر عراقي هم مرتب با دور زدن به سمت آنها موشك شليك مي‌كرد. دو ساعت بعد ما به ارتفاعات رسيدم. ديگر صدايي نمي‌آمد. يكي از بچه‌ها كه خيلي ابراهيم رو دوست داشت گريه مي‌كرد. ما هيچ خبري از آنها نداشتيم و نمي‌دانستيم زنده هستند يا نه. يادم اومد ديروز كه بيكار داخل شيارها مخفي بوديم ابراهيم با آرامش خاصي مسابقه راه انداخته بود و بازي مي‌كرد. بعد هم لغت‌هاي فارسي رو به كردهاي گروه آموزش مي‌داد. آنقدر آرامش داشت كه اصلاً فكر نمي‌كرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته‌ايم. بعضي از بچه‌ها هم كه از آرامش ابراهيم كلافه شده بودند مي‌گفتند: "بابا، تو انگار نمي‌دوني كجا هستي؟ هركي جاي تو بود از‌ترس حرف نمي‌زد". ابراهيم هم مي‌گفت: "وجعلنا خوندم، انشاءالله مشكلي پيش نمياد" تازه وقتي هم موقع نماز شد مي‌خواست با صداي بلند اذان بگه كه با اصرار بچه‌ها خيلي آروم اذان گفت و بعد با حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد. وقتی هم بالاي تپه می‌رفتيم و مواضع عراقي‌ها را نگاه مي‌كرديم، به راحتي محل استقرار تانك‌ها و ادوات دشمن را روي كاغذ ثبت مي‌كرد و بعد خيلي راحت با عبور از تپه‌ها تعداد تقريبي تانك‌ها و نفرات عراق را به دست مي‌آورد. ابراهيم شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچه‌ها خارج مي‌كرد. حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را ديديم ساعت‌ها مي‌گذرد، به محل قرار رسيديم. با ابراهيم قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند. تا از اينجا به كمك بچه‌هاي تازه نفس به سمت مقر حركت كنيم. چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از ابراهيم و جواد نبود. هوا كم‌كم در حال روشن شدن بود و ما بايد از اين مكان خارج مي‌شديم، بچه‌ها مرتب ذكر مي‌گفتند و دعا مي‌خواندند. آماده حركت ‌شديم كه از دور صدايي آمد اسلحه‌ها را مسلح كرديم و نشستيم چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم آنها ابراهيم و جواد هستند خوشحالي در چهره همه موج مي‌زد. با كمك بچه‌هاي تازه نفس به كمك اونها رفتيم و با آمدنشان، سريع از آن منطقه خارج شديم. نقشه‌هاي به دست آمده از اين عمليات نفوذي در حمله‌هاي بعدي بسيار كارساز بود و اين جز با حماسه بچه‌هاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد به دست نمي‌آمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش بچه‌ها بودند. با رضا رفتيم پيش ابراهيم و گفتم: "داش ابرام، ديروز وقتي هلي‌كوپتر اومد چيكار كردين؟" با آرامش خاص و هميشگي خودش نگاهي كرد و گفت: "خدا كمك كرد و تونستيم خودمون رو به شما برسونيم" گفتم: "ابرام جون، تعريف كن چيكار كردين؟" مكثي كرد و گفت: "هيچي، من و جواد از هم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمون رو عوض مي‌كرديم و به سمت هلي‌كوپتر تيراندازي مي‌كرديم. اون هم مرتب دور مي‌زد و به سمت ما شليك مي‌كرد. وقتي هم كه گلوله‌هاش تموم شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع حركت كرديم. البته  چند تا تركش ريز هم بهمون خورد تا يادگاري بمونه".

 

ظاهر ساده

در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بسياري از بچه‌هاي رزمنده شده بود. خيلي‌ها به رفاقت با او افتخار مي‌كردند. اما او هميشه طوری رفتار می‌کرد تا كمتر مطرح شود. مثلاً به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي مي‌پوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديك‌تر شود و هم به نوعي جلوي نفس خود را گرفته باشد. آنقدر ساده و بي‌آلايش بود كه وقتي براي اولين بار او را مي‌ديدي فكر مي‌كردي كه او خدمتكار و... براي رزمندگان است. اما مدتي كه مي‌گذشت به شخصيت او پي مي‌بردي. براهيم به نوعي ساختارشكن بود و به جاي رسيدن به ظاهر و قيافه بيشتر به فكر باطن بود و بچه‌ها هم از او تبعيت مي‌كردند، هميشه مي‌گفت:"مهم‌تر از اينكه براي بچه‌ها لباس‌هاي هم شكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا مي‌توانيم بيشتر با بچه‌ها رفيق باشيم" و نتيجه اين تفكر، در عمليات‌هاي گروه،كاملاً ديده مي‌شد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت مي‌كردند. ابراهيم در عين سادگي ظاهري به مسائل سياسي كاملاً آگاه بود و جريانات سياسي را هم خوب تحليل مي‌كرد. مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بني‌صدر اداره مي‌شد دستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد. اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است و تمامي حملات ما توسط اين گروه طراحي و اجرا مي‌شود. بعد از مدتي با پيگيري‌هاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد.  يك روز صبح اعلام كردند كه بني‌صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد و ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه‌ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. در ميان فرماندهان نظامي كه با ظاهري آراسته منتظر بني‌صدر بودند چهره‌‌ي بچه‌هاي اندرزگو خيلي جالب بود كه با همان شلوار كردي و قيافه هميشگي به استقبال بنی‌صدر آمده بودند. هر چند هدفشان چيز ديگري بود و مي‌گفتند:‌ "ما مي‌خواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ رو اداره مي‌كنه و... " آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هلي‌كوپتر به كرمانشاه نمي‌آيد. مدتي بعد حضرت آيت‌الله خامنه‌اي به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند. ابراهيم تمام بچه‌ها را به همراه خود آورد و با همان ظاهر ساده و بي‌آلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يك‌يك، ايشان را در آغوش مي‌گرفتند و دست و روبوسي مي‌كردند 

شهادت اصغر وصالی

از اتفاقات مهمي كه در روزهاي اول تشكيل گروه افتاد ماجراي عاشوراي سال پنجاه و نه بود. اصغر وصالي و علي قرباني با تعدادي از نيروهاي داوطلب از سرپل ذهاب به گيلان‌غرب آمدند و قرار شد بعد از شناسايي مواضع دشمن، از سمت شمال شهر عملياتي آغاز شود.  قسمتي از مواضع دشمن شناسايي شده بود.  شب عاشورا همه بچه‌ها در مقر سپاه جمع شدند و عزاداراي با شكوهي برگزار شد. مداحي ابراهيم را در آن جلسه بسياري از بچه‌ها به ياد دارند. او با چه شور و حال عجيبي مي‌خواند و اصغر وصالي هم ميان‌دار عزادارها بود. روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر از بچه‌ها راهي منطقه« برآفتاب» شدند تا شناسايي‌هاي انجام شده را كامل كنند. حوالي ظهر بودكه خبر رسيد آنها با نيروهاي كمين عراقي درگير شده‌اند. بقيه بچه‌ها خودشان را به آنها رساندن. نيروهاي دشمن هم سريع عقب رفتند اما ! علي قرباني به شهادت رسيده بود و به خاطر شدت جراحات اميدي هم به زنده ماندن اصغر نبود. اصغر وصالي را سريع به عقب انتقال داديم ولي او هم به خيل شهدا پيوست. بعد از شهادت اصغر ابراهيم را ديدم كه با صداي بلند گريه مي‌كرد و مي‌گفت: "هيچكس نمي‌دونه چه فرمانده‌اي رو از دست داديم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت." اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق  شهادت رو در ظهر عاشورا به بدست آورد. ابراهيم براي تشييع پيكر اصغر به تهران آمد و اتومبيل پيكانش را كه در گيلان‌غرب به جا مانده بود به تهران آورد در حالي كه به خاطر اصابت تركش تقريباً هيچ جاي سالمي نداشت. پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم. ابراهيم مي‌گفت: اصغر چند شب قبل از شهادت  برادرش رو در خواب ديده بود. برادرش هم گفته بود : اصغر، تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد.  ابراهيم روز بعد بچه‌هاي گروه رو جمع كرد و براي اصغر عزاداري و مجلس ختم برپا كرد. بعد هم بچه‌ها به هم قول دادند كه تا آخرين قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگيرند.جواد افراسيابي و چند نفر از بچه‌ها هم گفتند: "مثل آدم‌هاي عزادار محاسن خودمون رو كوتاه نمي‌كنيم تا اينكه صدام رو به سزاي اعمالش برسانيم". 

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3