يازده روز از شروع جنگ تحميلي گذشته بود كه به پادگان ابوذر در سرپل ذهاب رفتم در آنجا ساختماني بود كه براي بچههاي داوطلب آماده شده بود. شب را استراحت كرديم. صبح فردا يكي از فرماندهان وارد ساختمان شد و گفت: "5 تا نيرو ميخوايم برا تپه تك درخت."
از ميان بچهها من و چند نفر ديگر بلند شديم و آمديم جلوي ساختمان، از يكي از بچهها سوال كردم: "تپه تك درخت كجاست؟"
گفت: "از سرپل ذهاب به سمت خط مرزي و شهر قصرشيرين كه حركت كني به يه تپه مهم ميرسي كه حفاظت از اونجا براي ايران خيلي اهميت داره. چون اگه تپه رو بگيرن ممكنه سرپل هم سقوط كنه. براي همين به جز سنگراي نيروهاي ارتش يه سنگر هم براي نيروهاي داوطلب روي تپه زدن كه هر روز صبح 5 نفر به اونجا اعزام میشن و 5 نفر قبلی برميگردن".
هنوز صحبتاش تموم نشده بود كه يك جيپ آمد و ما 5 نفر به همراه راننده جيپ به سمت تپه حركت كرديم. چند كيلومتر رفتيم تا به نزديكي تپه رسيديم بعد هم رفتيم روي تپه مستقر شديم و 5 نفر قبلي با همان جيپ بازگشتند.
فردا قبل از ظهر بود كه دوباره همان جيپ اومد و 5 نفر همراش آورده بود. ما هم از تپه به سمت پايين حركت كرديم. به محض رسيدن به بچههاي تازه نفس با تعجب ديدم ابراهيم همراه اونهاست.
از اينكه بعد از مدتها ابراهيم رو ميديدم خيلي خوشحال شدم و اون رو در آغوش كشيدم. همينطور داشتيم حال و احوالپرسي ميكرديم كه يك نفربر چرخدار نظامي، پايين تپه توقف كرد و راننده آن ما رو صدا زد و گفت:
"بچهها ! سريع بياين اينجا".
همه ما 10 نفر سمت نفربر رفتيم و پرسيديم: "چي شده؟!" افسر راننده گفت:" چند تا از بچههاي رزمنده توي مواضع دشمن مجروح شدن و افتادن، 5 تا نيرو ميخوايم كه اونا رو بياريم عقب".
ما هم بلافاصله دو گروه شديم، 5 نفر رفتند بالاي تپه و 5 نفر هم همراه نفربر رفتيم.
من و ابراهيم و يكي از بچههاي شمال و يك نفر عرب كه فارسي بلد نبود و يكي از بچههاي اصفهاني سوار نفربر شدیم و راننده هم سريع حركت كرد. داخل نفربر تاريك و كوچك بود و هيچ روزنهاي براي ديدن اطراف نداشت و فقط از شيشه جلوي راننده كمي نور به داخل ميآمد.
حدود بيست دقيقه با سرعت رفتيم و بعد در جايي توقف كرديم و راننده گفت: "سريع پياده شين".
آنقدر فضاي داخل تاريك بود كه وقتي پياده شديم چشمانمان تحمل نور خورشيد رو نداشت. چند لحظه بعد راننده به مسير جلوي نفربر اشاره كرد و گفت: "از همين مسير کمی جلوتر بريد، مجروحها رو ميبينين". فضاي اطراف خيلي مشكوك بود . مرتب به اطراف نگاه ميكرديم. ابراهيم به راننده اشاره كرد كه خودت هم بيا. او هم پياده شد و با هم حركت كرديم.
مسير روبرو يك جاده خاكي بود كه سمت چپ آن يك ارتفاع بلند قرار داشت. سمت راست هم يك دشت صاف بود و اصلاً خبري از مجروحها نبود. كمي حركت كرديم. كه يكدفعه با صداي سوت خمپارهاي همه ما خيز برداشتيم. هنوز بلند نشده بوديم كه خمپاره بعدي و بعدي و...
راننده نفربر داد زد: "من ميرم كمك بيارم" و بعد به سمت نفربر دويد. لحظاتي بعد من هم اومدم بلند شم كه يكدفعه با تعجب ديدم از سمت دامنه كوه حدود صد نفر عراقيِ مسلح به سمت ما حركت ميكنن. داد زدم: "ابراهيم اينجا رو نگاه كن!"
ابراهيم با لبخندي كه حكايت از آرامش درونيش بود گفت:"امير اين طرف رو نگاه كن". برگشتم وديدم از سمت دشت هم تقريباً همين تعداد عراقي به سمت ما ميآين. البته فاصله عراقي ها با ما زياد بود. ولي ما در محاصره كامل قرار داشتيم و راننده نفربر هم فرار كرده بود. ابراهيم بلند شد وكمي به اطراف نگاه كرد و بعد گفت:
"بچهها بياييد اين طرف" سمت راست جاده خاكي در كنار دشت چالهاي روي زمين درست شده بود كه شبيه يك سنگر بود عمقي حدود يك متر و قطري نزديك سه متر داشت و همه ما پنج نفر سريع داخل آن رفتيم. ابراهيم گفت: "تا نگفتم تيراندازي نكنين، مهمات ما خيلي كمتر از اونهاست و بايد با دقت شليك كنيد. بايد با هر تير يك عراقي رو بزنيد. اگه نترسيد مطمئن باشيد همشون رو از پا در ميياريم".
در آن شرايط ابراهيم خيلي جالب به بچهها روحيه ميداد. با اينحال يكي از بچهها گفت: "ما چارهاي نداريم، بايد اسير بشيم" ابراهيم فرياد زد وگفت: "ساكت باش"بعد رو به ما كرد وگفت: "وقتي نزديك شدند با فرياد الله اكبر بهشون شليك ميكنيم".
عراقيها هنوز با ما فاصله داشتند. خيلي آهسته به ابراهيم گفتم: "من هم فكر نميكنم بتونيم مقاومت كنيم. اونها خيلی زيادن. از طرفي ما توي محاصرهایم، مجروحي هم که اين اطراف نيست مطمئن باش راننده نفربر از نفوذيهاي دشمن بوده".
ابراهيم هم گفت: "مي دونم ولي چارهاي نيست، بايد مقاومت كنيم".
***
صداي شليك خمپارهها قطع شده بود. نيروهايي كه از روي كوه نزديك ميشدند خيلي جلو آمدند. يكدفعه ديدم يك افسر عراقي روبروي سنگر ما قرار گرفت. در همان لحظه ابراهيم گلوله اول رو شليك كرد و تير ژ3 دقيقاً بين دو چشم افسر عراقي اصابت كرد و سرش رو متلاشي كرد. بعد هم من و يك نفر ديگه با فرياد اللهاكبر نارنجكهامون رو پرتاب كرديم و ناباورانه ميديديم كه عراقيها به سمت بالاي ارتفاع فرار ميكنن. اونها درست در تيررس ما بودند و ما هم اونها رو به رگبار بستيم.
يكي از بچهها هم شروع كرد به سمت دشت شليك كردن و چند نفري از اونها رو به زمين انداخت و همينطور ادامه داديم تا اينكه با صداي يك انفجار در کنار سنگر ما، گرد وغبار شديدي داخل سنگر رو فرا گرفت.
لحظاتي بعد ديدم جوان عرب و يكي ديگه از بچهها به سختي مجروح شدهاند.
با چفيهها زخم مجروحها رو بستيم. نيروهاي عراقي كمي عقب رفته بودن و حالا ديگه صداي تيراندازي به گوش نميرسيد. ناگهان ديدم از پشت سرم صدايي ميآيد. بلند شدم و به سمت عقب برگشتم.
چيزي كه ميديدم باورم نميشد حدود بيست متر پشت سر من، همان نفربری که ما رو آورده بود، داخل جاده خاكي ايستاده بود و يكييكي بچهها از آن پياده ميشدن. چهره آنها هم آشنا بود همان 5 نفري كه روي تپه مستقر شده بودند.
ابراهيم تا اونها رو ديد گفت: "امير دنبالم بيا" و خودش سريع به سمت نفربر دويد. راننده در حال سر و ته كردن نفربر بود . او با ديدن ما و اينكه هنوز زندهايم خيلي تعجب كرده بود. ما هم با زور اسلحه اون رو نگه داشتيم تا مجروحها رو بياوريم. در همين لحظات از بالاي ارتفاع چند نارنجك به سمت ما پرتاب شد كه دو نفر از بچههاي تازه وارد هم مجروح شدن.
چهار مجروح رو داخل نفربر نشانديم و ابراهيم در حالي كه اسلحهاش را به من ميداد بلندگفت: "مواظب راننده باش، دست از پا خطا کرد اين نامرد جاسوس رو بزنش" و بعد درب نفربر رو از پشت بست و ما حركت كرديم.
نيم ساعتي گذشت تا به نيروهاي خودي رسيديم، راننده گفت: "يه آمبولانس اينجاس نميخواي مجروحها رو برسوني بيمارستان "گفتم: "نگهدار و بعد مجروحها رو به داخل آمبولانس منتقل كردم. به محض خارج كردن آخرين مجروح يكدفعه نفربر با سرعت گاز داد و فرار كرد!"
من هم به همراه آمبولانس رفتم و بعد از رساندن مجروحين جلوي پادگان ابوذر پياده شدم. نزديك غروب بود. براي فرمانده نيروهاي داوطلب ماجرا رو تعريف كردم و او هم سريع 5 نفر رو با جيپ به سمت تپه تك درخت فرستاد . بعد با هم پيش سرهنگِ فرمانده پادگان رفتيم. من هم ماجراي اون روز رو تعريف كردم.
سرهنگ اظهار بياطلاعي ميكرد . بعد با هم به توقفگاه خودروها رفتيم ولي اصلاً از آن مدل نفربر آنجا نبود. وقتي پيش بچههاي داوطلب رفتيم و ماجرا رو تعريف كردم، يكي از بچهها گفت: "دو روز قبل هم همين ماجرا براي چند تا از بچهها اتفاق افتاده بود" يكي ديگه از بچهها گفت:
"بچههايي كه ديروز از تپه برميگشتن هم به مقر نرسيدن و خبر نداريم كجا رفتن" و خلاصه هر كس چيزي ميگفت.
***
اون شب تا صبح خوابم نميبرد، من رفيق نيمهراه شده بودم و بهترين دوستانم رو تنها گذاشته بودم. صبح فردا كه روز سيزدهم جنگ بود ابوشريف، فرمانده كل سپاه وارد پادگان شد. من هم به همراه بچههاي ديگر به استقبال ايشان رفتيم و در يك فرصت مناسب ماجراي روز قبل رو براي ايشان تعريف كردم. ايشان هم قول پيگيري داد و موضوع را با فرمانده پادگان در ميان گذاشت.
آن روز دوباره به تپه تك درخت رفتم و به بچهها سپردم كه اگر خبري از نفربر شد سريع راننده آن را دستگير كنند.
چهاردهمين روز جنگ هم شروع شد ولي خبري از ابراهيم نبود. قرار شد به همراه فرمانده نيروها به محل صليب سرخ برويم و اسم ابراهيم و چهار نفر همراهش را به عنوان نيروهاي مفقود و يا اسير به آنها بدهيم. اما مسئول امور اسرا گفت:" اگر تا يه هفته خبري از اونها نشد، اسمشون رو بياوريد".
***
صبح روز پانزدهم جنگ، بعد از نماز صبح آمدم توي محوطه پادگان و همان جا روي خاكها نشستم. هوا هنوز تاريك بود و من با خودم حرف ميزدم. از اينكه در آن شرايط ابراهيم رو تنها گذاشته بودم خيلي ناراحت بودم. هر چه فكر ميكردم كه منطقه درگيري ما با عراقيها كجا بود و آن نفربر به كدام سمت رفت چيزي يادم نميآمد.
نسيم خنكي ميوزيد و هوا در حال روشن شدن بود فاصله من با درب پادگان حدود 500 متر بود. همينطور كه روي زمين نشسته بودم و دستم را روي خاكها ميكشيدم ناخودآگاه سرم را بلند كردم. چشمانم گرد شد. چيزي كه ميديدم باوركردني نبود.
ابراهيم با همان چهره ملكوتي و هميشگي به همراه دو نفر ديگر به سمت من ميآمدند. فكركردم خيالاتي شدم. از جا بلند شدم. ابراهيم لبخند ميزد و جلو ميآمد و من مات و مبهوت نگاهش ميكردم و به سمتش ميدويدم. ابراهيم هم جلو آمد و به يكباره همديگر را در آغوش گرفتيم از خوشحالي گريه ميكردم گفتم: "داش ابرام خودتي؟" گفت:"آره امير جون"
بعدگفتم: "ابرام جون تا حالا كجا بودي؟تو كه ما رو كُشتي"
جواب داد: "خيلي باهات حرف دارم. من الان ميرم پيش ابوشريف و بعد مييام اينجا"، بعدهم مثل آدمايي كه خيلي عجله دارن رفت. همينطور كه به سمت ساختمان ميرفت به دنبالش رفتم و فقط نگاهش ميكردم، تيپ ظاهري ابراهيم با اسلحه كلاش و جا خشابي و نارنجكهايي كه به خودش بسته بود خيلي جالب شده بود.
يكي دو ساعت گذشت تا ابراهيم از اتاق ابوشريف بيرون آمد و يك راست آمد پيش من . خيلي خسته بود و چشماش از خستگي و بيخوابي سرخ شده بود، يک گوشهایی داخل محوطه نشستيم. گفتم:"ابراهيم ميخوام از اول تا آخرش رو برام تعريف كني، اصلاً اين سه روز كجا بودي ؟ چيكار ميكردي؟"
كمي مكث كرد و بعد نفس عميقي كشيد و گفت: "ميدوني ما الان چرا تو جبهه هستيم؟"
گفتم: "خوب معلومه اومديم از كشورمون دفاع كنيم".
گفت: "نه، اشتباه نكن. ما اومديم از دين و ايمانمون دفاع كنيم. دشمن ما اومده اعتقاد ما رو از ما بگيره و كشور براش مهم نيست" گفتم: "منظورت چيه ؟"
گفت: "حتماً اين آيه رو خواندي كه: هر كي بخواد خدا (و دين خدا) رو ياري كنه. خدا هم اون رو ياري ميكنه" بعد ادامه داد: "چيزي كه ما توي اين سه روز ديديم شبيه معجزه بود. ما اصلاً باور نميكرديم كه به بچههاي خودي برسيم. اينها همهاش كار خدا بود". بعد هم ماجرا رو تعریف كرد:
"وقتي شما با نفربر حركت كردين و از اون منطقه دور شدين شليك خمپارههاي عراقي شروع شد و چند تا از خمپارهها به اطراف سنگر ما خورد و سه تا از بچهها مجروح شدن. بعد هم براي بار دوم نيروهاي عراقي به طرف ما حركت كردن و ما هم مثل دفعه قبل با فرياد الله اكبر به سمت اونها شليك كرديم و چند نفر ديگه از اونها رو از پا در آورديم.
وقتي كه هوا رو به تاريكي ميرفت نيروهاي عراقي عقب رفتن. ولي هنوز با خمپاره اطراف ما رو ميزدن. ما هم مجروحها رو برداشتيم و به سمت درختهائی که انتهاي جاده خاكي درپشت كوه بودن رفتيم. اونجا توي تيررس دشمن نبودیم و كمي استراحت كرديم. دو تا رزمنده مجروح كه يكي بچه شمال و يكي هم اصفهاني بود و خيلي هم شجاعانه جنگيده بودن به خاطر شدت زخمها به شهادت رسيدن و ما هم همونجا اونها رو دفن كرديم.
از مسير غروب آفتاب قبله رو تشخيص داديم و بعد سه نفري با هم نماز مغرب و عشاء رو خوانديم، نمازي كه انگار آخرين نماز ما بود. بعد از نماز رو به سمت رفقا كردم و گفتم: بچهها ذكر تسبيحات حضرت زهرا(س) رو فراموش نكنين.
امام صادق (ع) ميفرمايد:
هر كس بعد از نماز واجب تسبيح فاطمه زهرا(س) به جا آورد قبل از اينكه پاي خود را از جا بردارد جميع گناهانش آمرزيده ميشود.( نماز در آينه حديث ص76)
وقتي تسبيحات را ميگفتم يادم افتاد كه اين تسبيحات رو پيامبر، زماني به دخترشان تعليم دادن كه حضرت زهرا (س) از مشكلات و گرفتاريها خسته شده بودن و در واقع اين تسبيحات راه خروج از گرفتاري و سختيها به شمار ميياد. بعد ازآن به سجده رفتم و گفتم:
خدايا تو را به حق حضرت صديقه ما رو از اين گرفتاري و سختي رها كن و آن طوری كه خودت ميداني راهنمايي كن و راه درست را به ما نشان بده. بعد هم با رفقا حركت كرديم. خيلي آهسته به سمت سنگر قبلي خودمون رفتيم و اطراف اون رو جستجو كرديم.
هنوز در دامنه كوه، تعداد زيادي جنازه عراقي افتاده بود. ما هم كه مهماتمان تمام شده بود. اسلحهها و خشابهاي اونها رو برداشتيم.کلی نارنجك و چند تا سرنيزه و چند تا بسته مواد غذايي هم پيدا كرديم . بعد شروع كرديم به حركت، ولي نميدونستيم به كدام طرف بريم. براي همين گفتم: هر جا به دو راهي رسيديم با تسبيح استخاره ميكنيم.
کمی جلوتركه رفتيم به يه دو راهي رسيديم يه طرف سنگراي عراقي بود و طرف ديگه هم يك دشت صاف بود.
استخاره كردم، از مسير سنگر عراقيها خوب آمد. ما هم حركت كرديم. دو تا نگهبان عراقي رو از پا درآورديم و بعد، از داخل محوطه سنگرها عبور كرديم. در حال خروج با سرنيزه سيمهاي يه دكل رو هم قطع كرديم و سريع از اونجا دور شديم. بعد به منطقهاي رسيديم كه خودروهاي عراقي بودن ما هم براي ماشينهاي عراقي با نارنجك تله انفجاري درست كرديم و از اونجا دور شديم.
نزديك صبح بود كه يه منطقه امن پيدا كرديم و بعد از نماز صبح مشغول استراحت شديم. تقريباً كل روز رو استراحت كرديم و شب دوباره به راهمون ادامه داديم. اين بار هم براي پيدا كردن راه با تسبيح استخاره ميكرديم و راهمون رو پيدا ميكرديم. دوباره به منطقهاي نظامي رسيديم. استخاره كردم كه از داخل عراقيها عبور كنيم خوب اومد. اين دفعه مواضع عراقيها پيچيدهتر و اطراف اون پر از سنگر بود. دور تا دور اون هم سيمهاي خاردار حلقوي گرفته بود، به بچهها گفتم سرنيزه كلاش رو وقتي با قلاف به هم ببنديد ميشه سيمچين و در مسيرمون هر چی سيم ديديم قطع ميكنيم.
از سيمهاي خاردار تا سيمهاي برق و حتي سيمهاي مخابرات، همه رو قطع كرديم و سريع حركت ميكرديم. يك نگهبان رو هم از پا درآورديم و رسيديم به يه تپه كه يه دستگاه رادار بالاي اون در حال چرخیدن بود، من هم به اطراف نگاه كردم و متوجه چند رشته سيم شدم كه از توی يه سنگر به نوك تپه متصل شده بود. با سختي اونها رو قطع كردم. رادار دیگه حركت نمیکرد. عراقيها بخاطر قطع برق و رادار متوجه ما شدن و شروع به تيراندازي كردن ما هم با چند تا نارنجك و تيراندازي، يه آتيشبازي حسابي راه انداختيم و سريع از اونجا دور شديم.
اين بار هم هر چی رفتيم به نيروهاي خودي نرسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استراحت كرديم. آذوقه ما تموم شده بود و تمام روز گرسنگي رو تحمل كرديم. شب، بعد از نماز دوباره به راهمون ادامه داديم. اين بار هم با توكل به خدا استخاره كرديم و از يه مسير صاف به حركت خودمون ادامه داديم كه اتفاقی به سنگرهاي خط مقدم دشمن رسيديم و با عبور از اونها به نيروهاي خودي رسيديم.
البته تو خط دشمن هم مثل دفعات قبل چند تا كار مختلف انجام داديم اما به هر صورت هوا هنوز روشن نشده بود كه خدا ما رو به سنگراي خودي رسوند. اونجا تازه متوجه شديم كه ما حدود 50 كيلومتر پايينتر از سرپل ذهاب هستيم و در طول اين مدت توي مسيري به موازات خط مرزي راه ميرفتيم. بعد كمي مكث كرد و ادامه داد:
"وقتي استخاره كردم كه از دشت بريم يا از مواضع عراقيها خيلي دوست داشتم استخاره از دشت خوب بيايد ولي نشد اما حالا ميفهمم كه علتش چي بود".
خداوند در قرآن ميفرمايد:"چه بسيار زمانهايي كه ما از كاري اكراه داريم و بدمان ميآيد ولي خيرما در آن است" بقره 216
صحبتهاي ابراهيم تمام شده بود اما من هنوز مات و مبهوتش بودم و خيلي به حال و روز او غبطه ميخوردم. بعد گفتم: "داش ابرام برو يه خورده استراحت كن چشمات ديگه باز نميشه".
***
چند روز بعد عراق از يك سري از مواضع و خطوط خود عقبنشيني كرد و به پشت رودخانهاي كه در آن منطقه بود نقل مكان كرد. در جريان اين عقبنشيني چند نفر از عراقيها به اسارت رزمندگان درآمده بودند كه يكي از آنها افسر درجهدار عراقي بود. اين اسيران در بازجوئي گفته بودند كه: "علت عقب نشيني ما نفوذ نيروهاي ايراني در عمق مواضع ما وحمله آنها به يكي از مقرهاي فرماندهي ودستگاههاي رادار بود"
ابراهيم بعد از آن جريان ميگفت: "من احساس ميكنم حالا كه نيروهاي ما آرايش نظامي مناسبي مقابل دشمن ندارند بهترين روش حمله به دشمن، عملياتهاي ايذايي است، يعني بريم تو مناطق دشمن و به اونها حمله كنيم و برگرديم".
بعد از اين ماجرا ابراهيم به شهرك المهدي رفت و مدت كوتاهي به همراه دوست صميمي خودش حاج حسين در آنجا بود.