• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

رسیدگی به مردم

در زمینه رسیدگی به مشکلات مردم، حضرت سیدالشهداء حدیث زیبائی دارند، ایشان می‌فرمایند: « حاجات مردم به سوی شما از نعمت‌های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است » بحار ج 78 ص 121. اين حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود و هميشه تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار مي‌بست.در همان دوران دبیرستان که ابراهیم، در بازار مشغول به کار بود و برای خودش درآمد داشت، متوجه شد که یکی از خانواده‌های همسایه مشکل مالی شدیدی دارند و علیرغم از دست دادنِ مرد خانواده کسی را برای تأمین هزینه‌ها ندارند. برای همین ابراهیم بدون اینکه کسی را مطلع کند هر ماه وقتی حقوق خود را می‌گرفت بیشترِ هزینه آن خانواده را تأمین می‌کرد. هر وقت هم در خانه زیاد غذا پخته می‌شد حتماً برای آن خانواده می‌فرستاد. این ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت.   از طرفی برای حل مشکل مردم هر کاری که می‌تونست انجام می‌داد . اگر هم خودش نمی‌تونست کاری كنه به سراغ دوستانش می‌رفت و از آنها کمک می‌گرفت. اما در این‌کار یک موضوع را رعایت می‌کرد و آن اینکه، با کمک کردن به افراد محتاج گداپروری نکند. مثلاً شخصی به سراغ او آمده بود که قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده بود و تقاضای کمک مالی داشت. ابراهیم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی رو برای آن شخص مهیا کرد و از این قبیل کارها زیاد انجام می‌داد. ابراهیم همیشه به دوستانش می گفت: « قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بياندازه ودستش رو دراز كنه ، شما مشكلش رو بر طرف کنین »  ابراهيم به هر یک از رفقاش که گرفتاری داشت یا هر کسی را که حدس می‌زد مشکل مالی داشته باشه کمک می‌کرد. اون هم مخفیانه، و قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزنه. بعد هم می‌گفت: "من فعلاً احتیاجی ندارم این رو هم به شما قرض می‌دم تا هر وقت داشتی برگردونی. این پول قرض الحسنه است". هر چند همه می‌دانستند که این پول‌ها بر نمی‌گردد و ابراهیم هم هیچ حسابی روی این پول‌ها نمی‌کرد. ابراهيم در این کمک‌ها به آبروی مردم خیلی توجه می‌کرد و همیشه طوری برخورد می‌کرد که طرف مقابل شرمنده نباشد.همراه ابراهیم با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خونه بر می‌گشتیم، پیرمردی که به همراه خانواده‌اش در سر یک خیابان ایستاده بود، جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. آدرس جائی رو سؤال کرد و بعد از شنیدن جواب شروع کرد از مشکلات خودش گفتن، به قیافه‌اش نمی‌آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و مرتب جیب‌های شلوارش رو گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت: "امیر چیزی همرات داری؟"، من هم جیب‌هایم رو گشتم ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهمان نبود. ابراهیم گفت:"تو رو خدا یه بار دیگه بگرد ببین چیزی نداری؟" باز هم گشتم ولی چیزی همرام نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور دیدم ابراهیم دارد اشک می‌ریزه. هوا هم سرد نبود که به این خاطر آب از چشماش جاری بشه، برای همین اومدم کنار خیابون و با تعجب گفتم:" ابرام جون، داری گریه می‌کنی؟" صورتش رو پاک کرد و گفت: "ما نتونستیم به یه آدم که محتاج بود کمک کنیم". گفتم: "خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره". گفت:"می‌دونم ولی دلم خیلی براش سوخت، توفیق نداشتیم کمکش کنیم". کمی مکث کردم و چیزی نگفتم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه خیلی به حال و روز ابراهیم غبطه می‌خوردم. فردای آن روز وقتی ابراهیم را دیدم گفت:"دیگه هیچوقت بدون پول از خونه بیرون نمیام تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشه". بعدها وقتی به کارها و اخلاق ابراهیم فکر می‌کردم یاد سخن امام صادق (ع) افتادم که می‌فرماید:  « سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود » بحار ج 74 ص 318

اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: "سید، ماشینت رو امروز استفاده می‌کنی؟" گفتم:"نه، همینطور جلوی خونه افتاده"، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: "تا عصر بر می‌گردونم". عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: "کجا می‌خواستی بری؟" گفت: "هیچی، مسافرکشی می‌کردم" با خنده گفتم: "شوخی می‌کنی ؟" گفت: "نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم".می‌خواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت:"اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم". رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداري گوشت و مرغ و... خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اونها را نمی‌شناختم. وقتی درِ خونه‌ای می‌رفت و وسائل رو تحویل می‌داد می‌گفت: "ما از جبهه اومدیم و اینها هم سهمیه شماست!"، ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمی‌کرد. بعد‌ها فهمیدم خانه‌هائی که رفتیم منزل چند تا از بچه‌های رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آنها رسیدگی می‌کرد. بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشته بود كه در عالم رويا ابراهيم را ديدم كه سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود. از شوق نمي‌دونستم چه كار كنم. چهره ابراهيم بسيار نوراني بود. به سويش رفتم وهمديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد مي‌زدم و مي‌گفتم: "بچه‌ها بيائيد، آقا ابرام برگشته! "و همينطور داد مي‌زدم.  ابراهيم گفت: "بيا سوار شو كه خيلي كار داريم. " به همراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين وصاحب ساختمان همگي جلو آمدن و با آقا ابرام سلام واحوالپرسي‌كردن. همه اون رو خوب مي‌شناختن. ابراهيم هم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: "من اومدم  سفارش اين آقا سيد رو بكنم تا يكي از اين واحدا رو به نامش بكني "و بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود رو نشان داد. صاحب ساختمان گفت: " آخه آقا ابرام اين بابا نه پول داره نه مي‌تونه وام بگيره. من چه جوري يه واحد بهش بدم. " من هم حرفش رو ادامه دادم وگفتم: " ابرام جون دوران اين كارا تموم شده، ديگه همه اسكناس رو مي‌شناسن. " ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: "من اگه برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند تا مثل ايشون رو حل كنم. وگرنه من اينجاكاري ندارم. " بعد به سمت ماشين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم.

حاجات مردم و نعمت خدا

در زمینه رسیدگی به مشکلات مردم، حضرت سیدالشهداء حدیث زیبائی دارند، ایشان می‌فرمایند: « حاجات مردم به سوی شما از نعمت‌های خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است » بحار ج 78 ص 121  اين حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود و هميشه تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار مي‌بست.

***

  در همان دوران دبیرستان که ابراهیم، در بازار مشغول به کار بود و برای خودش درآمد داشت، متوجه شد که یکی از خانواده‌های همسایه مشکل مالی شدیدی دارند و علیرغم از دست دادنِ مرد خانواده کسی را برای تأمین هزینه‌ها ندارند. برای همین ابراهیم بدون اینکه کسی را مطلع کند هر ماه وقتی حقوق خود را می‌گرفت بیشترِ هزینه آن خانواده را تأمین می‌کرد. هر وقت هم در خانه زیاد غذا پخته می‌شد حتماً برای آن خانواده می‌فرستاد. این ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. از طرفی برای حل مشکل مردم هر کاری که می‌تونست انجام می‌داد . اگر هم خودش نمی‌تونست کاری كنه به سراغ دوستانش می‌رفت و از آنها کمک می‌گرفت. اما در این‌کار یک موضوع را رعایت می‌کرد و آن اینکه، با کمک کردن به افراد محتاج گداپروری نکند. مثلاً شخصی به سراغ او آمده بود که قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده بود و تقاضای کمک مالی داشت. ابراهیم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی رو برای آن شخص مهیا کرد و از این قبیل کارها زیاد انجام می‌داد. ابراهیم همیشه به دوستانش می گفت: « قبل از اینکه آدم محتاج به شما رو بياندازه ودستش رو دراز كنه ، شما مشكلش رو بر طرف کنین »  ابراهيم به هر یک از رفقاش که گرفتاری داشت یا هر کسی را که حدس می‌زد مشکل مالی داشته باشه کمک می‌کرد. اون هم مخفیانه، و قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزنه. بعد هم می‌گفت: "من فعلاً احتیاجی ندارم این رو هم به شما قرض می‌دم تا هر وقت داشتی برگردونی. این پول قرض الحسنه است". هر چند همه می‌دانستند که این پول‌ها بر نمی‌گردد و ابراهیم هم هیچ حسابی روی این پول‌ها نمی‌کرد. ابراهيم در این کمک‌ها به آبروی مردم خیلی توجه می‌کرد و همیشه طوری برخورد می‌کرد که طرف مقابل شرمنده نباشد.

                                                                         ***

   همراه ابراهیم با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خونه بر می‌گشتیم، پیرمردی که به همراه خانواده‌اش در سر یک خیابان ایستاده بود، جلوی ما دست تکان داد و من ایستادم. آدرس جائی رو سؤال کرد و بعد از شنیدن جواب شروع کرد از مشکلات خودش گفتن، به قیافه‌اش نمی‌آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم هم پیاده شد و مرتب جیب‌های شلوارش رو گشت ولی چیزی نداشت. به من گفت: "امیر چیزی همرات داری؟"، من هم جیب‌هایم رو گشتم ولی به طور اتفاقی هیچ پولی همراهمان نبود. ابراهیم گفت:"تو رو خدا یه بار دیگه بگرد ببین چیزی نداری؟" باز هم گشتم ولی چیزی همرام نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه از آینه موتور دیدم ابراهیم دارد اشک می‌ریزه. هوا هم سرد نبود که به این خاطر آب از چشماش جاری بشه، برای همین اومدم کنار خیابون و با تعجب گفتم:" ابرام جون، داری گریه می‌کنی؟"صورتش رو پاک کرد و گفت: "ما نتونستیم به یه آدم که محتاج بود کمک کنیم". گفتم: "خُب پول نداشتیم، این که گناه نداره". گفت:"می‌دونم ولی دلم خیلی براش سوخت، توفیق نداشتیم کمکش کنیم". کمی مکث کردم و چیزی نگفتم و به راهمان ادامه دادیم. بین راه خیلی به حال و روز ابراهیم غبطه می‌خوردم. فردای آن روز وقتی ابراهیم را دیدم گفت:"دیگه هیچوقت بدون پول از خونه بیرون نمیام تا شبیه ماجرای دیروز تکرار نشه". بعدها وقتی به کارها و اخلاق ابراهیم فکر می‌کردم یاد سخن امام صادق (ع) افتادم که می‌فرماید: « سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود » بحار ج 74 ص 318

***

اواخر مجروحیت ابراهیم بود که یک روز ظهر زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: "سید، ماشینت رو امروز استفاده می‌کنی؟" گفتم:"نه، همینطور جلوی خونه افتاده"، بعد هم اومد و ماشین رو گرفت و گفت: "تا عصر بر می‌گردونم". عصر بود که ماشین رو آورد. پرسیدم: "کجا می‌خواستی بری؟" گفت: "هیچی، مسافرکشی می‌کردم" با خنده گفتم: "شوخی می‌کنی ؟" گفت: "نه ،حالا هم اگه کاری نداری پاشو بریم یکی دو جا کار داریم".می‌خواستم برم داخل خونه که آماده بشم، گفت:"اگر چیزی هم تو خونه داری که استفاده نمی‌کنی مثل برنج و روغن بیار که برای چند نفر احتیاج داریم". رفتم مقداری برنج و روغن آوردم، بعد هم رفتیم جلوی یک فروشگاه، ابراهیم مقداري گوشت و مرغ و... خرید و آمد سوار شد. از پول خُردهائی که به فروشنده می‌داد فهمیدم همان پول‌های مسافرکشی باید باشد. بعد با هم رفتیم جنوب شهر و به خانه چند نفر سر زدیم. من اونها را نمی‌شناختم. وقتی درِ خونه‌ای می‌رفت و وسائل رو تحویل می‌داد می‌گفت: "ما از جبهه اومدیم و اینها هم سهمیه شماست!"، ابراهیم طوری حرف می‌زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکنه و اصلاً خودش رو هم مطرح نمی‌کرد. بعد‌ها فهمیدم خانه‌هائی که رفتیم منزل چند تا از بچه‌های رزمنده بود که مرد خانواده در جبهه حضور داشته و برای همین به آنها رسیدگی می‌کرد.

***

   بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشته بود كه در عالم رويا ابراهيم را ديدم كه سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود. از شوق نمي‌دونستم چه كار كنم. چهره ابراهيم بسيار نوراني بود. به سويش رفتم وهمديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد مي‌زدم و مي‌گفتم: "بچه‌ها بيائيد، آقا ابرام برگشته! "و همينطور داد مي‌زدم. ابراهيم گفت: "بيا سوار شو كه خيلي كار داريم. " به همراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين وصاحب ساختمان همگي جلو آمدن و با آقا ابرام سلام واحوالپرسي‌كردن. همه اون رو خوب مي‌شناختن. ابراهيم هم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: "من اومدم  سفارش اين آقا سيد رو بكنم تا يكي از اين واحدا رو به نامش بكني "و بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود رو نشان داد. صاحب ساختمان گفت: " آخه آقا ابرام اين بابا نه پول داره نه مي‌تونه وام بگيره. من چه جوري يه واحد بهش بدم. " من هم حرفش رو ادامه دادم وگفتم: " ابرام جون دوران اين كارا تموم شده، ديگه همه اسكناس رو مي‌شناسن. " ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: "من اگه برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند تا مثل ايشون رو حل كنم. وگرنه من اينجاكاري ندارم. " بعد به سمت ماشين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم.

فقط برای خدا   

در یکی از عملیاتهای منطقه غرب، دستور عقب‌نشینی صادر شد و بچه‌ها سریع آن ارتفاع رو تخلیه کردن و به سمت نیروهای خودی بازگشتن. من هم زودتر از بقیه با یه سری از بچه‌ها بقیه مهمات‌ها رو آوردم عقب و چند روز بعد به مرخصی رفتم. در مرخصی بودم که یکی از بچه‌های محل که در آن عملیات مجروح شده بود و پایش قطع شده بود تماس گرفت و گفت: "سید امشب بیا منزل ما شام دور هم باشیم". من هم قبول کردم و ساعت حدود 9 شب بود که رفتم خانه دوستم، اما مجلس، یک شام معمولی نبود تقریباً همه فامیل او حضور داشتن . سفره مفصلی هم چیده شده بود. خیلی تعجب کردم که چرا من رو دعوت کرده، اون هم میون این همه غریبه، با اشاره به او گفتم: "خبریه؟" با دست اشاره كرد: "صبرکن"، پدر دوستم که آدم تحصیلکرده و با شخصیتی بود نگاهی به فامیل‌ها کرد و گفت: "دوستان، منتظر آقا سید بودیم که تشریف آوردن"، بعد مکثی کرد و ادامه داد: "این آقا سید کار بسیار بزرگی کردن که من خیلی مدیون ایشون هستم و این مهمانی رو برای تشکر از ایشون ترتیب دادم". و بعد ادامه داد: "تنها پسر من توی این عملیات مجروح میشه و همه نیروها با سرعت در حال عقب نشینی بودن، ایشون با بستن پای پسرم جلوی خونریزی اون رو می‌گیره و حدود 8 کیلومتر روی دوش خودش اون رو عقب می‌آره، اون هم در كوهستان، اگر ایشون این کار رو نمی‌کرد معلوم نبود پسرم الان شهیدِ یا اسیر عراقی‌ها شده . برای همین ما این مجلس رو برای تشکر از این سید اولاد پیغمبر تشکیل دادیم و این هدیه ناقابل رو هم من و همسرم برای ایشون تهیه کردیم". من که بهت زده داشتم صحبت‌های پدر دوستم رو گوش می‌کردم گفتم: "ببخشید، فکر می‌کنم اشتباه شده. چون من یه سری وسائل همراهم بود و زودتر از بقیه از منطقه خارج شدم. من چنین کاری رو نکردم." دوستم برگشت و گفت: "اینجا جای تعارف نیست سید، خودم یادمه اون شب با بند پوتین جلوی خونریزی پامو گرفتی و من رو انداختی روی کولت، خودم مرتب می‌گفتم: سید ممد از اینجا برو، سید ممد..." اما من هر چی می‌گفتم به خدا من نبودم، اونها باور نمی‌کردن و اصرار داشتن که من هدیه رو بگیرم و با اونها شام بخورم. کمی فکر کردم ، ناگهان چیزی به ذهنم رسید، سریع گفتم: "تلفن دارین ؟" دوستم گفت: "آره" و بعد گوشی رو پیش من آورد. من هم به شخصی زنگ زدم و در حالی که بیرون می‌رفتم گفتم: "من سریع برمی‌گردم " حدود يك ساعت بعد به همراه شخص ديگري برگشتم. حالا من شروع به صحبت کردم و بقیه گوش می‌کردن، گفتم: "دوستان کسی رو که باید ازش تشکر کنین رو آوردم، چون من اصلاً آدمی نبودم که بتونم کسی رو 8 کیلومتر اون هم توی کوه با خودم عقب بیارم، برای همین فهمیدم باید کار چه کسی باشه. یه آدمی که کم حرف می‌زنه، هم هیکل من باشه و قدرت بدنی بالائی داشته باشه و هر دوی ما رو بشناسه، فهمیدم کار خودشه،آقا ابراهیم هادی".  ابراهیم سرش رو پائین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت، گفتم: "آقا ابرام به جدم اگه حرف نزنی از دستت ناراحت می شم، بگو اون شب چیکار کردی"، ولی ابراهیم چیزی نمی‌گفت. همه مهمانها ساکت بودن. دوباره قَسَمش دادم، ابراهیم که از دست من خیلی عصبانی شده بود گفت: "سید چی بگم؟!" بعد مكثي كرد و با آرامش گفت: "من دست خالی داشتم عقب می‌آمدم که ایشون یه گوشه افتاده بود. پشت سر من هم کسی نبود و من تقریباً آخرین نفر بودم، توی اون تاریکی خونریزی پاش رو با بند پوتین بستم و آوردمش به سمت نیروهای خودی، توی راه به من می‌گفت سید، من هم فهمیدم که باید از رفقای سید ممد باشه برای همین چیزی نگفتم و رسوندمش به بچه‌های امدادگر". ابراهیم بعد از آن از دست من خیلی عصبانی شد و چند روزی با من حرف نمی‌زد. علتش را مي‌دانستم، او هميشه مي‌گفت كاري كه براي خداست گفتن نداره

 

خمس

    از علمائي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشت مرحوم حاج آقا هرندي بود.اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود.  سال 61 يكروز به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم واز حاج آقا پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. دو هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفته پيش حاجي، من هم سريع رفتم ببينم چي شده. ابراهيم مشغول حساب سال بود و داشت خمس اموالش رو حساب مي‌كرد. از اونجائي كه مي‌دونستم او براي خودش چيزي نگه نمي‌داره تعجب كردم كه مي‌خواد خمس چه چيزي رو حساب كنه. حاج آقا حساب سال رو انجام داد وگفت 400 تومان خمس شما مي‌شه. بعد ادامه داد: من با اجازه‌‍اي كه از آقايون مراجع دارم وبا شناختي كه از شما دارم اون رو مي‌بخشم. اما ابراهيم اصرار داشت كه اين واجب ديني رو پرداخت كنه. و بالاخره خمس رو پرداخت كرد. كار ابراهيم مرا به ياد حديثي از امام صادق(ع) انداخت كه مي‌فرمايد: كسي كه حق خداوند(مانند خمس)را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد.(آثارالصادقين ‌ج5ص466) بعداز نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم و به حاجي گفت : "دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل مي‌خوام."حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت:" پسرم تو تازه از من پارچه گرفتي، اينها پارچه دولتيه، ما هم اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بديم." ابراهيم چيزي نگفت، ولي من كه مي‌دانستم قضيه چيست گفتم:‌"آخه پدرجان اين آقا ابراهيم پيراهن‌هاي قبلي رو انفاق كرده. بعضي از بچه‌هاي زورخونه هستن كه لباس آستين كوتاه مي‌پوشن يا وضع ماليشون خوب نيست . ابراهيم براي همين پيراهن رو به اونها مي‌ده. "حاجي در حالي كه با تعجب به حرفاي من گوش مي‌كرد. يه نگاه عميق تو صورت ابراهيم انداخت وگفت :"اين دفعه براي خودت پارچه رو مي‌بُرم. حق نداري به كسي ببخشي، هركسي كه خواست بفرستش اينجا ."

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3