• 1

هادی دل ها

25 بهمن 97 شبی بیاد ماندنی

یادواره شهید ابراهیم هادی و 300 پرستوی گمنام کانال کمیل و حنظله

امتداد شهادت

شهید سید علیرضامصطفوی و دوست شهیدش شهید محمد هادی ذوالفقاری

❇️ تازه می فهمم که سید علیرضا و هادی وقتی بدنبال ثبت خاطرات ابراهیم می گشتند، با تمام وجود دانسته بودند که در این زمانه که راههای گمراهی در همه جای زندگی ها رخنه کرده، الگویی به ارزشمندی ابراهیم کمتر می توان یافت که همه ی ریز و درشت اخلاق و مرامش طبق سیره ی اهل بیت علیهم السلام و در یک کلام الی اللهی باشد

❇️ تازه دارم می فهمم شباهت های اخلاقی و رفتاری سید علیرضا و هادی به #شهید_ابراهیم_هادی اتفاقی نیست.  بلکه سید علیرضا و هادی تا توانستند خودشان را و اخلاق و مرامشان را همچون دوست شهید خود و الگویشان #شهید_ابراهیم_هادی قرار دادند که همچون او برگزیده شدند.  و همچون او به بهترین و زیباترین شکل به لقای پروردگار خویش شتافتند و این همان بهترین مرگ ها یعنی #شهادت است.

قهرمان ما ، قهرمان آنها

بگذار غربی ها با “آرنولد” و “بت من” و “مرد عنکبوتی” و قهرمان های پوشالی خود خوش باشند. در روزگاری که جامعه ی بی هویت غرب از نبود اسطورهای واقعی رنج می برد ، خداوند چشم ما را به جمال “هادی ذوالفقاری ها” روشن کرده است. در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهک های هسته ای خود می نازند ، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است ، کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیر ترین سلاح نظامی دنیا کرده است. رخدادهای سال های اخیر و واکنش های جوانان نسل سوم انقلاب و جان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد ، که این جوانان جنگ ندیده ی ، انقلاب نچشیده ، از جوانان دوران انقلاب ۵۷ هم انقلابی تر اند.  وقتی بر چهره خامنه ای بنگری و خمینی را تصور کنی ، همین می شود که پر شور تر از نسل اول انقلاب ؛ اماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام و انقلاب وطن بکنی… آری ، نسل سوم انقلاب اگر چه ابراهیم هادی ندارد ، اما هادی ذوالفقاری هایی دارد که کپی برابر اصل شهدا جنگ تحمیلی هستند ، کپی برابر اصل ابراهیم هادی …

شهید ابراهیم هادی

همه اجرها در گمنامی است

کتاب سلام بر ابراهیم(فارسی)

مداحی

   "هر كس براي مصائب ما گريه كند و  ديگران را بگرياند هر چند يك نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود و هر كه در مصيبت‌ ما چشمانش اشك‌آلود شود و بگريد خداوند او را با ما محشور خواهد كرد". مستدرك‌الوسائل ج1 ص386

  ابراهیم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامي رو راه‌اندازي کرد و منشاء خير، براي بسياري از دوستان شد. بارها نيز به دوستانش توصيه مي‌كرد كه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله‌ها غافل نشويد آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد. يكي از دوستانش نقل مي‌كرد كه:" سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي از مساجد مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چه وسيله‌اي ارتباط بچه‌ها را با مسجد و فعاليت‌هاي فرهنگی حفظ كنيم كه همان شب، ابراهيم را در خواب ديدم.  تمامي بچه‌هاي مسجد را جمع كرده بود و مي‌گفت: "از طريق تشكيل هيئت بچه‌ها را حفظ كنين" و بعد در مورد نحوه كار توضيح مي‌داد. ما هم اين كار را انجام داديم. ابتدا فكر نمي‌كرديم كه بتوانيم موفق شويم. ولي باگذشت سالها هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچه‌ها ارتباط داريم. مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه‌هاي محل نيز به اين صورت بود كه، پس از جذب به ورزش، آنها را به سوي هيئت  و مسجد سوق مي‌داد و مي‌گفت: "وقتي دست بچه‌ها رو تو دست امام حسين (ع) قرار بگيره مشكل حل مي‌شه و خود آقا نظر لطفش رو به اونها خواهد داشت". ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد، بدون هيچ تكلفي مي‌خواند، و بقيه را هم به خواندن و مداحي كردن ترغيب مي‌كرد. هر هفته در هيئت جوانان وحدت اسلامي به همراه عبدالله مسگر حضور داشت و مداحي مي‌كرد. اين مجموعه چيزي فراتر از يك هيئت بود و در رشد مسائل اعتقادي و حتي سياسي بچه‌ها بسيار تأثيرگذار بود. دعوت از علمائی نظير علامه محمدتقي جعفري و حاج آقا نجفي و دعوت از شخصيت‌هاي سياسي، مذهبي جهت صحبت  از فعاليت‌هاي اين هيئت بود. لذا مأموران ساواك روي اين هيئت دقت نظر خاصي داشتند و چند بار جلوي تشكيل جلسات آن را گرفتند. ابراهيم، مداحي را از همين هيئت و همچنين هنگامي كه ورزش باستاني انجام مي‌داد آغاز كرد. در دوران انقلاب و بعد از آن هم به اوج خود رسيد. اما نكته مهمي كه رعايت مي‌كرد اين بود كه مي‌گفت:"براي دل خودم مي‌خونم و سعي مي‌كنم بيشتر خودم استفاده كنم و نيت غيرخدايي رو در مداحي وارد نكنم". يكبار روي موتور به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت زهرا (س) نمود كه خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه شب توي هيئت همون اشعار رو به همان سبك بخونه ولي زير بار نرفت و گفت: "اينجا مداح دارن. منم كه اصلاً صداي خوبي ندارم، بي‌خيال شو..."   اما مي‌دونستم هر وقت چيزي بوي غيرخدا بده، يا باعث مطرح شدنش بشه ترك مي‌كند. در مداحي‌ عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود.  بارها مي‌شد كه بدون بلندگو مي‌خواند. در عروسي‌ها و در عزاها هر جا مي‌ديد وظيفه‌اش خواندن است مي‌خواند. اما اگر مي‌فهميد به غير از او مداح ديگري هست نمي‌خواند و بيشتر به دنبال استفاده بود. توي سينه‌زني هم خيلي محكم سينه مي‌زد و مي‌گفت: "اهل بيت همه وجودشان را براي اسلام دادن، ما همين سينه‌زني را كه مي‌تونيم انجام بدیم ، بايد خوب باشه. " در عزاداري‌ها حال خوشي داشت. خيلي‌ها با وجود ابراهيم و عزاداري و گريه‌های او شور و حال خاصي پيدا مي‌كردن. ابراهيم هر جايي که بود اونجا رو كربلا مي‌كرد، گريه‌ها و ناله‌هاي ابراهيم شور عجيبي ايجاد مي‌كرد كه نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقان حسين (ع)بود. بچه‌هاي هيئتي هرگز اون روز رو فراموش نمي‌كنن. ابراهيم ذكر حضرت زينب (س) رو مي‌گفت و شور و حال عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد. آن روز حالتي در بچه‌ها پيدا شدكه ديگر نديديم و مطمئن هستيم به خاطر سوز دروني و نَفَس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود. در مورد مداحي هم حرفاي جالبي مي‌زد، مي‌گفت:" مداح بايد آبروي اهل بيت رو توي خوندنش حفظ كنه و هر حرفي نزنه، اگه هم توي مجلسي شرايط مهيا نبود نبايد روضه بخونه"  هيچوقت خودش رو مداح حساب نمي‌كرد ولي هر جا كه مي‌خواند شور و حال واقعي رو ايجاد مي‌كرد. ذكر شهدا رو هم هيچ ‌وقت فراموش نمي‌كرد چند بيت شعر آماده كرده بود كه اسم شهدا علي‌الخصوص اصغر وصالي و علي قرباني رو مي‌آورد و در بيشتر مجالس مي‌خواند.

دو برادر

براي مراسم ختم شهيد شهبازي راهي يكي از شهرهاي مرزي شديم. طبق روال و سنّت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار مي‌شد. ظهر هم براي ميهمانان آفتابه و لگن مي‌آوردن و با شستن دستهاي آنان، مراسم با صرف ناهار تمام مي‌شد.  در مجلس ختم كه وارد شدم جواد بالاي مجلس نشسته بود و ابراهيم كنار او بود، من هم آمدم وكنار ابراهيم نشستم. ابراهیم و جواد دوستاني بسيار صمیمی و مثل دو برادر براي هم بودند. در پايان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن را آوردند و اولين كسي كه به سراغش ‌مي‌رفتند جواد بود. ابراهيم دَرِ گوش او ،كه چيزي از اين مراسم نمي‌دانست حرفي زد و جواد با تعجب و بلند پرسيد: "جدّي مي‌گي؟" ابراهيم هم آروم گفت: "يواش بابا، هيچي نگو!"  بعد به طرف من برگشت و خيلي شديد و بدون صدا مي‌خنديد. گفتم: "چي شده ابرام؟ زشته، نخند!" گفت: "به جواد گفتم، آفتابه رو كه آوردن، سرت رو قشنگ بشور". چند لحظه بعد همين اتفاق افتاد و جواد بعد از شستن دستش سرش رو هم زير آب گرفت و... جواد در حالي كه آب از سر ورويش مي‌چكيد با تعجب به اطراف نگاه مي‌كرد، گفتم: "چيكار كردي جواد! مگه اينجا حمومه" و بعد چفيه‌ام رو دادم كه سرش رو خشك بكنه. در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند روز مأموريت از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستن. ما هم خوشحال از اينكه اونها سالم هستن جلوي مقر شهید اندرزگو جمع شده‌ بوديم. دقايقي بعد ماشين اونها اومد و ايستاد . ابراهيم و رضا پياده شدند و بچه‌ها خوشحال دور اونها رو گرفته بودند و دست  و روبوسي مي‌كردند. يكي از بچه‌ها پرسيد:"آقا ابرام، جواد كجاست؟!" يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم هم مكثي كرد و بعد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: "جواد!" و بعد آرام به سمت عقب ماشين نگاه كرد ، يك نفر آنجا دراز كشيده بود و روي بدنش پتو قرار داشت، در سكوتي كه كل بچه‌ها رو فرا گرفته بود ابراهيم ادامه داد:" جواد! جواد!  و يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد". چند تا از بچه‌ها با گريه داد زدن:"جواد، جواد" و به سمت عقب ماشين رفتن و همينطور كه بقيه هم داشتن گريه مي‌كردن يك دفعه جواد از خواب پريد و نشست و گفت: "چي، چي شده؟" و هاج و واج اطراف خودش را نگاه مي‌كرد. بچه‌ها هم با چهره‌هايي اشك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم مي‌گشتن. ولي ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان.

 

شوخ طبعی

ابراهيم در موارد جدّي بودن كار بسيار جدّيت داشت اما در موارد شوخي و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعي بود و اصلاً يكي از دلايلي كه خيلي‌ها جذب ابراهيم مي‌شدند همين موضوع بود.  ابراهيم در مورد غذا خوردن هم اخلاق خاصي داشت. وقتي غذا به اندازه كافي بود خوب غذا مي‌خورد و مي‌گفت: "بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زیاد، احتياج بيشتري به غذا داره".  يكبار با يكي از بچه‌هاي محلي گيلان‌غرب به يه كله‌پزي در كرمانشاه رفتن و دو نفري سه دست كامل كله‌پاچه خورده بودن! يا وقتي يكي از بچه‌ها ،ابراهيم را براي ناهار دعوت كرده بود براي سه نفر 6 عدد مرغ را سرخ كرده و مقدار زيادي برنج و...آماده كرده بود و چيزي هم اضافه نيامد!   در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم و بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم، صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود و خيلي تعارف مي‌كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت، كم نگذاشت و تقريباً چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد. جعفر هم آنجا بود، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا مي‌كرد و يكي‌يكي آنها را مي‌آورد و مي‌گفت: " ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتن شما رو ببينن و..."  ابراهيم هم كه خيلي خورده بود و به خاطر مجروحيت پاش درد مي‌كرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسي كنه. جعفر هم پشت سرشان آروم و بي‌صدا مي‌خنديد. وقتي ابراهيم مي‌نشست، جعفر مي‌رفت و نفر بعدي رو مي‌آورد و چندين بار اين كار رو تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت:"جعفر جون ، نوبت ما هم مي‌رسه!" شب وقتي مي‌خواستيم برگرديم ابراهيم سوار موتور من شد و گفت:"اكبر سريع حركت كن"، جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد، فاصله ما با جعفر زياد شده بود كه رسيديم به ايست و بازرسي  من ايستادم. ابراهيم سريع گفت: برادر بيا اينجا"، يكي از جوان‌هاي مسلح جلو اومد و ابراهيم ادامه داد: "دوست عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه‌هاي سپاه هستن. يه موتور دنبال ما داره مياد كه..."، بعد كمي مكث كرد و گفت:" من چيزي نگم بهتره فقط خيلي مواظب باشين. فكر كنم مسلحه" و بعد هم گفت: "بااجازه" و حركت كرديم حدود صد متر جلوتر رفتم توي پياده‌رو و ايستادم. دوتايي داشتيم مي‌خنديديم كه موتور جعفر رسيد، سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدن و ديگه هر چي مي‌گفت كسي اهميت نمي‌داد و... تقريباً نيم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و كلي معذرت‌ خواهي كرد و به بچه‌هاي گروهش گفت:"ايشون، حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن". بچه‌هاي اون گروه، با خجالت از ايشون معذرت خواهي كردن و جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود. بدون اينكه حرفي بزنه اسلحه‌اش رو تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.كمي جلوتر كه اومد با تعجب ابراهيم رو ديد كه در پياده رو ايستاده و شديد مي‌خنده. تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن. ابراهيم جلو اومد ،جعفر رو بغل كرد و بوسيد. اخماي جعفر بازشد و او هم خنده‌اش گرفت و با خنده همه چيز تمام شد.

***

  زماني كه كار گروه شهید اندرزگو در گيلان‌ غرب تمام شد و قصد بازگشت به جنوب براي عمليات فتح‌المبين رو داشتيم، گفتم: "داش ابرام خاطره جالبي از اينجا داري؟"  نگاهي به يكي از تپه‌ها كرد و با خنده گفت: "دو سه ماه پيش قرار بود گيلان‌غرب رو خالي كنيم و بريم جنوب و سه تا گردان سرباز جايگزين ما بشه. من و ابراهيم حسامي و رضا گوديني و چند نفر ديگه روي اين تپه ايستاده بوديم. قرار بود ساعت هشت شب كل منطقه گيلان‌غرب رو تحويل بديم. اما از طرف سپاه اومدن و گفتن يه روز ديگه هم بمونيم. ساعت 9 شب بود . سه تا هلي‌كوپتر عراقي اومدن و از اين تپه رد شدن. از طرفي هم خبر رسيد که نيروهاي عراقي مشغول پيش‌روي هستن. همونجا فهميدم اين هلي‌كوپترا اومدن كه نيرو پياده كنن و شهر رو محاصره كنن براي همين با بچه‌ها دويديم سمت اولين هلي‌كوپتر كه پشت تپه نشسته بود. از توي شيارها مي‌دويدم و بچه‌ها به دنبال من بودن. توي اون تاريكي يكدفعه با كماندوهاي عراقي كه از هلي‌كوپتر پياده شده ‌بودن روبرو شديم. سريع اسلحه رو به سمت اونها گرفتيم و جلو رفتيم. بدون درگيري همه اون كماندوها رو اسير گرفتيم. بعد به سمت هلي‌كوپتر اونا شليك كرديم. ولي فرار كرد. هلي‌كوپترهاي ديگه هم قبل از پياده كردن نيرو از منطقه دور شدن. اما جالب اين بود كه وقتي به كماندوها رسيديم فرمانده اونا اسلحه خودش رو انداخت. بعد جمله‌اي به زبان عربي گفت كه نيروهاش سريع تسليم شدن". ابراهيم مي‌گفت: "روز بعد به سراغ اون فرمانده عراقي رفتم و گفتم به نيروهات چي گفتي كه سريع تسليم شدن" اون عراقی كه ديگه ترسش ريخته بود و مي‌دونست كاري با او نداريم گفت: "به ما خبر داده بودن كه شماها قراره از شهر خارج بشين و سربازا جاي شما رو بگيرن. اما وقتي چهره شما رو توي اون تاريكي ديدم به نيروهام گفتم تسليم شين! ريشوها هنوز هستن!!"

             

 

برخورد صحیح

  بندگانِ (خاص خداوندِ) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می‌روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند(وسخنان ناشایست بگویند) به آنها سلام می‌گویند فرقان آیه 63

    از دیگر رفتارهای جالب ابراهیم این بود که می‌گفت:"در زندگی،آدمي موفق‌تر است که در برابر عصبانیت دیگران صبور باشه و کار بی منطق انجام نده".و اين یکی از رمزهای موفقیت او در برخورد‌هایش بود. پائیز سال 61 بود، با موتور به همراه ابراهیم از خیابان 17 شهریور عبور می‌کردیم، ناگهان یک موتورسوار دیگه با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد و پیچید جلوی ما، ابراهیم شدید ترمز کرد. جوان موتور سوار که قیافه و ظاهر درستی هم نداشت داد زد: "هُو! چیکار می‌کنی؟!" بعد هم ایستاد و با عصبانیت ما رو نگاه کرد. همه می‌دونستن که او مقصر است .  من هم دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پائين بياد وجوابش رو بده. ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت در جواب عمل بد او گفت: "سلام، خسته نباشین" موتور سوار عصبانی یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت، کمی مکث کرد و گفت: "سلام، معذرت می‌خوام، شرمنده" بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه داديم. ابراهیم دربین راه شروع به صحبت کرد و سوالاتي كه در ذهنم ايجاد شده بود را جواب داد: "دیدی چه اتفاقی افتاد. با یه سلام آتیش طرف خوابید و تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگه می‌خواستم من هم داد بزنم و دعوا راه بندازم ، جز اینکه اعصاب و اخلاقم رو به هم بریزم هیچ کار دیگه‌اي نمی‌کردم". در همان ایام با موتور به سمت میدان آزادی می‌رفتیم که ابراهیم را برای عزیمت بسوي جبهه به ترمینال غرب برسانیم.  در راه یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد و خانمی که کنار راننده نشسته بود و حجاب درستی نداشت، نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد.  ابراهیم گفت: "سريع برو دنبالش" و من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم: "این دفعه دیگه یه دعوای حسابی رو می‌بینم" اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ماهم كنار درب راننده ايستاديم. منتظر برخورد ابراهیم بودم اما او همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد. راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش رو ‌دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی نداشت. بعد از جواب سلام به ابراهیم گفت: "چی شده آقا؟" ابراهیم گفت: "من خیلی معذرت می‌خوام، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش دارها داد. می‌خوام بدونم که..." راننده كه توقع چنين برخورد خوبي رو نداشت. حرف ابراهیم رو قطع کرد و گفت: "خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد"  ابراهیم گفت: "نه آقا اینطوری صحبت نکن. من فقط می‌خوام بدونم حقی از ایشون گردن بنده ‌است، یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردن!". راننده که فكر نمي‌كرد ما اينگونه برخورد كنيم پیاده شد . صورت ابراهیم رو بوسید و گفت: "نه دوست عزیز شما هیچ خطائی نکردی ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده‌ایم" و بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.  این رفتارها و برخوردهای ابراهیم آن هم در آن مقطع زمانی خیلی برای ما عجیب بود ولی با این کارها راه درست برخورد كردن با مردم را به دوستان نشان می‌داد. ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی‌های ابراهیم بود که او را از بسیاری از دوستانش متمايز می‌کرد. فراموش نمی‌کنم، اوايل انقلاب یک شب به همراه ابراهیم و بچه‌های کمیته به مأموریت رفته بودیم. خبر رسیده بود فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب می‌باشد در یکی از مجتمع‌های آپارتمانی دیده شده .آدرس را هم دراختیار داشتیم و با دو دستگاه خودرو به ساختمان مورد نظر رسیدیم. به سراغ آپارتمان اعلام شده رفتیم و بدون درگیری شخص مورد نظر رو دستگیرکردیم. وقتی می‌خواستیم از ساختمان خارج شویم جمعیت زیادی جمع شده بودن تا فرد مظنون رو مشاهده کنن. خیلی از آن‌ها ساکنان همان ساختمان بودن. ناگهان ابراهیم برگشت داخل آپارتمان و گفت:"صبر کنین!" با تعجب پرسیدیم: "چی شده؟" چیزی نگفت. فقط چفیه‌ای که به کمرش بسته بود رو باز کرد و به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم:"ابرام چیکار می‌کنی !؟" با آرامش خاصي جواب داد: "ما بر اساس یه تماس و یه خبر، این آقا رو بازداشت کردیم. اگه آنچه که گفتن درست نباشه، آبروی این آقا رو بردیم و دیگه نمی‌تونه اینجا زندگی بکنه. همه مردم هم به چهره یک متهم به او نگاه می‌کنن. اما این طوری کسی اون رو نمی‌شناسه . اگر فردا هم آزاد بشه مشکلی پیش نمی‌یاد". وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت و من به دقت نظر ابراهیم فکر می‌کردم که چقدر آبرو و شخصیت انسانها در نظرش مهم بود.

***

   در منطقه گیلان غرب به همراه گروه شناسائی وارد مواضع دشمن شدیم، مشغول شناسائی بودیم که ناگهان متوجه حضور یک گله گوسفند شدیم. چوپان گله جلو آمد و سلام کرد و پرسید: "شما سربازای خمینی هستین؟" ابراهیم جلو اومد و گفت:"ما بنده‌های خدا هستیم". بعد پرسید: "پیرمرد توی این دشت و کوه چیکار می‌کنی؟" گفت: "دارم زندگی می‌کنم". دوباره پرسید: "پیرمرد مشکلی نداری؟"پیرمرد لبخندي زد و گفت: "اگه مشکل نداشتم که از اینجا می‌رفتم" ابراهیم به سراغ وسايل تداركات رفت و یک جعبه خرما و تعدادی نان و کمی هم از آذوقه گروه رو به پیرمرد داد و گفت: "اینها هدیه امام خمینی (ره)براي شماست". پیرمرد خیلی خوشحال شد و دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شدیم. بعضی از بچه‌ها به ابراهیم اعتراض کردن که ما یه هفته باید در این منطقه  باشیم و تو، خيلی از آذوقه ما رو به این پیرمرد دادی. ابراهیم گفت: "اولاً معلوم نیست کار ما چند روز طول بکشه، در ثانی این پیرمرد با این کار مطمئن باشید دیگه با ما دشمنی نمی‌کنه". در اون عمليات شناسائی با وجود کم شدن آذوقه کار ما خیلی سریع انجام شد. حتی آذوقه اضافه هم آوردیم.

 

اخبار گروه:

  • جشنواره مردمی شهید ابراهیم هادی
  • انتشار ترجمه روسی سلام بر ابراهیم
  • چاپ کتاب من ادواردو نیستم
  • درخواست همکاری برای نهضت ترجمه
اولین جشنواره رسانه ای شهید ابراهیم هادی . جهت ثبت نام وارد شوید مشاهده
به یاری خداوند متعال نسخه ترجمه شده کتاب سلام بر ابراهیم نیز با همکاری جمعی از دلدادگان شهید ابراهیم هادی آماده گردید
کتاب من ادواردو نیستم با موضوع شهید مهدی آنیلی ( ادواردو آنیلی ) چاپ گردید
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی از کلیه علاقمندان به شهید ابراهیم هادی که در زمینه ترجمه کتاب به زبانهای مختلف تخصص دارند دعوت به همکاری می نماید.علاقمندان می توانند با شماره تلفن 09122799720 تماس حاصل نمایند

قاب تنهایی

خداوند در قران میفرماید :لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا این یعنی ابراهیم زنده است..این یعنی صحبت هایمان را میشنود،دلتنگی هایمان را میبیند ،غم هایمان را درک میکند و...این یعنی میداند بی حوصلگی هایمان به سبب چیست؟ناراحتی هایمان از کجا منشا میگرد..این یعنی او زنده است! سال های پیش بود با خودم عهد کردم او را برادر بنامم.این به این جهت بود که زنده بودنش را در زندگی ام درک میکردم و میدانستم او مانند یک برادر از من مراقبت خواهد کرد...

سال ها بود که با عکسش زندگی میکردم قاب عکسشم را جلویم میگذاشتم و دردودل میکردم... اما نمیدانستم.. نمیدانستم من تنها نیستم!نمیدانستم ابراهیم لطفش شامل حال خیلی ها شده و خیلی ها به او برادر میگویند و او در حق خیلی ها برادر میکند..! ولی از حق نگذریم چه شهید پهلوان صفتی است!ما او را از یاد بردیم،یاد او را به دست باد سپردیم ولی او ما را از یادنبرده .... این ها را همه همه به یک علت میگویم و ان هم دلتنگی است... دلتنگی شهیدی که تا امروز امید برگشتش را داشتم ولی حالا میدانم تا همیشه پیش مادرش حضرت زهرا می ماند.. به یاد کانال کمیل که  ابراهیم پرستوی گمنامش هست و می ماند...

پرستوی گمنام کانال کمیل

ابراهیم هادی اسوه ی شجاعت ، رشادت، مروت ، دیانت و صاحب مدال شهادت است. دلم گرفت و آمدم بعد از مدتها برایت بنویسم ای ابراهیم …..  همه از من سراغ صاحب خانه ام را می گیرند .می پرسند این ابراهیم شما کجاست ؟ می گویم : نمی دانم  می پرسند نشانی از او داری؟ می گویم :نه ، اما می گویم که اینها نشانی نمی خواهند فقط منتظرند که صدایشان کنید، همین و بس .  راست گفتم ؟؟؟ می پرسند از او چه می دانی که مهمان خانه اش شدی؟ و من می گویم نامت را در جایی دیدم و از تو خواندم ،از تو خواندن همانا و دنبالت گشتن همانا . می پرسند چرا همیشه از خدا خواست که گمنام بماند ؟ شاید این باشد پاسخت که گمنامی صفت یاران خداست.  صدایت می زنم ، می دانم مهمان نوازی اما کمی با من حرف بزن !!! کمی صدای این بنده ی خطاکار را بشنو ، واسطه ای شو بین من و بین پروردگار. در سرای بی نور دلم ،تو نوری از عشق به خدا را در وجودم دوباره روشن کردی .یادت هست چه چیزهایی به تو گفتم … یادت هست خواسته های مرا ؟ اذان تو در میدان نبرد لرزاند دلهایی را نه دل خودی بلکه دل بیگانه را ، درست است ؟ پس منتظریم یک اذان هم در گوش ما بگو شاید دلمان بلزرد و دیگر منتظر لرزشهای بعدی نباشد کاش می شد ..  از تو که می خوانم گاه دلم می گیرد و اشک بر رخ می نشانم …. با این دل ویران شده نجوا می کنم که ای دل تا کی خودت را به دست احساست می سپری ؟  تا کی نفس، باید تو را کشان کشان ببرد ؟تا کجا می خواهی پیش روی؟  فقط ادعایت می شود ؟؟؟چه زیباست داستان زندگیت که به یادگار نهادی .  اگر زیبا باشی زیبا خواهی ماند .تو خوب زیستی و حال زیبایی ات برای همگان جلوه می کند .دریایی که در آن گام نهادی پر بود از صیادان، اما تو فقط خورشید را می دیدی و پیش می رفتی ، اگر در دام اسیرهم می شدی خود را رها می کردی که باز پیش بروی .چه دستانی را که نگرفتی و سوی روشنایی نبردی .  چه وجودهایی را که از تور صیادان رها نکردی و به دل دریا نسپردی .چه زیبا رفتی به سویش ای اسوه ی شجاعت و ایثار . گاه که دلم می گیرد .با خود می گویم آیا نگاهی هم به ما می کنی یا نه ؟؟؟ شاید عجیب بود برای خیلی ها  و جای سوال که چرا از میان همه خوبان درگاه مقرب خدا من خانه تو را برگزیدم؟  چرا مهمان خانه تو شدم ؟چرا برایت می نویسم و از خود می گویم ؟ برای خودم هم عجیب بود اما می دانی چرا ؟…….

  • "مشکل کار ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا"

    شهید ابراهیم هادی

  • ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    ورزش اگر برای رضای خدا باشد عبادت است

    شهید ابراهیم هادی

  • همه اجرها در گمنامی است

    همه اجرها در گمنامی است

    شهید ابراهیم هادی

  • 1
  • 2
  • 3