اوج مظلومیت
با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريباً يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. آن شب همه بچ هها به سمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام «کانال کميل » معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم.از صبح روز بعد، تک تيراندازان عراقي هر جنبنده اي را هدف قرار م يدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم. يادم هست که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را سرپا نگه داشته بود! فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت م يكرد ابراهيم بود.
او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقط هاي از كانال مستقر نمود. يك نفر روي لب هي كانال بود و اوضاع را مراقبت م يكرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند. انتهاي کانال يک انحناء داشت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچ هها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند. ابراهيم در آن روزها با نداي اذان، بچ هها را براي نماز آماده م يکرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار م يکرديم! ابراهيم با اين كارها به ما روحيه م يداد و همه نيروها را به آينده اميدوار م يكرد. دو روز بعد از شروع عمليات، و بعد از پايان ناموفق مرحله دوم، تلاش بچ هها بيشتر شد! م يخواستيم راهي را براي خروج از اين ب نبست پيدا کنيم. در آخرين تماسي که با لشکر داشتيم، سردار)شهيد( حاجي پور با ناراحتي گفت: هيچ کاري نم يتوانيم انجام دهيم، اگر م يتوانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد. پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر شد! بچ هها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند. برخي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، اما نه، محاصره ما تنگتر شده بود! کماندوهاي عراقي تحت پوشش تان کها جلو آمدند. آ نها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! يادم هست که يک نوجوان به نام )شهيد( سيد جعفر طاهري قبضه آرپ يجي را برداشت و از پل هها بالارفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آ نها كمي عقب نشيني کنند. بچ هها هم با شليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند. در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود. بيشتر نيروها ب يرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. تان کهائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشن کردند! فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايران يها، بيائيد تسليم شويد، کاري با شما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق م يكرد.تشنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچ هها گفتند: بيائيد برويم تسليم شويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به نجات ما نيست. يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ همين صحبت باعث شد که کسي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر بچ هها را فهميد وشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم. هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اسير عراقي هم هر كدام يک قمقمه آب داد!! برخي از بچ هها از اين کار ناراحت شدند، اما ابراهيم گفت: «آ نها مهمان ما هستند » مهما تها را هم جمع کرديم و در اختيار افراد سالم قرار داديم تا بتوانند نگهباني بدهند. سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تان کهاي دشمن کمي عقب رفتند! تعدادي از بچ هها از فرصت استفاده كرده و در دست ههاي چند نفره به عقب رفتند، اما برخي از آ نها به اشتباه روي مين رفتند و... ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچكس نم يتوانست كاري انجام دهد. عصر 22 بهمن، کماندوهاي دشمن پس از گلول هباران شديد کانال، خودشان را به ما رساندند! يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراق يها از بالاي کانال به طرف ما گرفته شد! يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچ هها ساخته بودند وارد کانال شد. يک سرباز هم پشت سرش بود. به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده است، به سرباز گفت: شليک کن. سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد. مجروح بعدي يک نوجوان معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد! افسر هم اسلحه کُلت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد. سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و... دقايقي بعد عراق يها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شد هاند،برگشتند. ديگر صداي تيراندازي نم يآمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبي در فکه ايجاد شد! من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم. کمي به اطراف نگاه کرديم. کسي آنجا نبود. بيشتر آ نها که زنده بودند جراحت داشتند. هوا كاملاً تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و...